eitaa logo
صبح بخیر🌜 شب بخیر 🌘
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
10.8هزار ویدیو
87 فایل
. وقتے ڪسے برات "صبح بخیر" ارسال میڪنه💌 دارہ واقعا اینو میگہ ڪہ تو اولین چیزے هستے ڪہ بهش فڪر می‌ڪنم♥️😍 💥#مــتــن_انــگــیــزشــی 💥#تــصــویــر_نــوســتـالــژی 💥#مــوســیــقــے_عــاشــقــانــه 💥#کانالی کاملا متفاوت @mmrrst
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تشییع شهید رجایی تشییع شهید رئیسی 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ حضور خاخام‌های یهودی ایران در مراسم تشییع شهید جمهور 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موش دانا - @mer30tv.mp3
3.9M
یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما 👶👧 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌ 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
💢قسمت اول 💢داستان زندگی یک زن از صبح خیلی زود همه مشغول تمیز کردن خونه بودن، میدونستم مهمون داریم اما نمیدونستم کیه، سرگرم عروسکام بودم که خانوم جون اومد پیشمو گفت پاشو یه لباس مرتب بپوش، بدون هیچ حرفی رفتمو لباسمو عوض کردم... نزدیک عصر بود که سروکله مهمونا پیدا شد... خیلی تعجب کردم، آخه مهمون همسایه مون و خواستگار خواهر بزرگترم بود که هفته پیش اومد و جواب نه گرفت، چون خواهرم عاشق پسر عمه مون بود و منتظرش بود... من تو آشپزخونه نشسته بودم که خانوم جون اومد تو و یه سینی چای ریخت و گفت بلند شو این سینی رو بگردون سینی برام خیلی سنگین بود، اما مگه میتونستم رو حرف خانوم جون حرف بزنم... سینی رو چرخوندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه... نمیدونستم موضوع چیه و برامم مهم نبود، فقط میخواستم زودتر برن تا برم با عروسکام بازی کنم. دو سه روز گذشت، من سرکلاس بودم که ناظم اومد و گفت خانوادم اومدن دنبالم، خوشحال شدم که زودتر میرم خونه. تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون، خانم جون و نرگس خواهر بزرگم تو حیاط کوچیک مدرسه منتظرم بودن. خانم جون گفت میخوایم بریم بازار، خرید کنیم. تعجب کردم، آخه ما فقط عیدا خرید میکردیم، اونم خودمون نمی‌رفتیم خانم جون میرفت و واسه همه یه دست لباس میخرید و میومد. بازم چیزی نپرسیدم، چون خیلی از خانم جون حساب می‌بردم. سوار ماشین های خطی روستامون شدیم و رفتیم شهر. تو شهرمون یه پاساژ بزرگ بود که همه چی داشت رسیدم جلوی پله هاش که دیدم فریبا خانم مامان خواستگار نرگسم اونجاست، مامان و نرگس رفتن پیشش و منم دنبالشون. سلام که کردم، فریبا خانم بغلم کرد و گفت سلام عروس خوشگلم... تو عالم بچه گی بودم هنوز، نمیفهمیدم منظورشو... 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 خـدایا؛ فردا و فرداهایم را به تو می‌سپارم به رحمتت ایمان دارم🌸🍃 شب فرصتی‌ست تا به رؤیاهایمان فکر کنیم شاید صبحِ فردامحال‌ترین آرزویمان برآورده شود دور از غم عزیزانم🌙🌙 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜 🌸 🌸 ♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️ 📚سوره ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf