📷یکی از زیباترین مسیرهای ریلی ایران، قطار تهران شمال و عبور از پل ورسک
#طبیعت
#تهران
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ برنامه کودک
#نوستالژی
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس عجیبیه استاد به دانشجوش بگه داری پدر میشی نه؟
سکانسی از شاهکارترین و فاخرترین سریال تاریخ 😂
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
فصل انار
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
کتابهای شلخته - @mer30tv.mp3
4.64M
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما
👶👧
🌜🌘👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
📚«زندگی به سبک پدربزرگ»
از پدربزرگ راز ۴۰ سال زندگی موفقاش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگیاش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم میگفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت میگفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشتهی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربهای از لب پنجره رد میشد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا ۴۰ سال است که حرفی را دوبار نزدهام.
👇🏼👇🏼👇🏼
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربهای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمهی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربهی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.
شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم میگفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه میداد.
و هر از چند گاه هم به گربه میگفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست میکنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربهی دم حجله موفق تر بودم.
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا اگر لغزشی🦋
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست🦋
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
شبتون آروم ودرپناه خدا🦋
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
💫ايمان دارم
که قشنگترین عشق
💫نگاہ مهربان خداوند
به بندگانش است
💫زندگی را به او بسپار
ومطمئن باش تا وقتی
💫پشتت به خدا گرم است
تمام هراس های دنيا
💫خندہ دار است
🌟شبتون گرم از نگاه خـــدا
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید