این ساعت سال ها به من گفته است: دیر شد، بجنب، کسی انتظار می کشد. باید این تابلو کشیده شود. جلسه شروع شد. ساعت بازدید نمایشگاه به پایان رسید. فیلم شروع شد. بانک تعطیل شد. نان تمام شد. نانوایی بست. نیمرو سوخت. یارو گذاشت رفت. بقالی بست. یارت رفت. رفیقت رفت. دکتر رفت. داروخانه بست. عمرت تمام شد. بیچاره ام کرد این ساعت، سال، شب و روز گفت و گفت. و هشدار داد. بس که گفت “دیر شد”، یادم نمی آید گفته باشد “حالا حالا خیلی مانده تا دیر شود. نگران نباش. سر فرصت برو، بدون دلهره به کارت به زندگی ات برس.” بگیریدش این موجود هشداردهنده ی بی رحم را، و در قفسه ای شیشه ای نگه اش دارید از دستش خلاص شوم، ذله ام کرد...
#قاشق_چای_خوری
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#قصه_های_مجید
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d