eitaa logo
شاد شهر
413 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
883 ویدیو
45 فایل
کانال رسمی نشریه شادشهر بامجوز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به شماره۸۸۲۵۷ ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/Admin_shadshahr
مشاهده در ایتا
دانلود
(ریشه بعضی ضرب المثل های عامه) این قسمت : " شاه می بخشه شاه قلی نمی بخشه" شاه قلی خان کُرد یا شیخ علیخان زنگنه کُرد، حاکم کرمانشاه در دوره شاه عبّاس دوم و بیست سال وزیر مدبر و کاردان شاه سلیمان صفوی بوده است.وی امور اقتصادی، اداری و نظامی و سیاست خارجی را به غایت سامان بخشید. ضرب المثلی مشهور در زبان کُردی وجود دارد که «شا ده یبه خشێ، شاقولیخان نایبه خشێ» یعنی «شاه می بخشد، شاهقلیخان نمی بخشد» به سختگیری شیخ علیخان زنگنه اشاره دارد. شاه سلیمان صفوی در مواقع سرخوشی دستور به پرداخت برخی انعام‌ها و بخشش‌های زیاده از حد می‌کرد، اما شیخ علیخان از پرداخت چنین ارقامی سرباز می‌زد. به همین دلیل این ضرب المثل در میان مردم بر سر زبان افتاد: "شاه می بخشه ، شاه قلی نمی بخشه " @https://eitaa.com/shadshahr
نگاهی به ریشه ی ضرب المثل ها "هِر را از بِر تشخیص نمی دهد"📚 ✍این مثل عموما در مورد افرادی به کار می‌رود که سوادی ندارند و قدرت درک و معرفت آن‌ها از امور تا حدی ضعیف است که حتی در اصطلاح دو کلمه «هر» و «بر» را هم از یکدیگر تشخیص نمی‌دهند. دو کلمه‌ای که در اصطلاح حتی شبانان می‌دانند و از هم تمیز می‌دهند. در میان شبانان، صدای «هر» برای طلبیدن گوسفندان به کار می‌رود و «بر» برای به جلو راندن آن‌ها. همه آهنگ‌ها و لهجه‌ها را چوپان زبده و کارکشته می‌داند. صدای «هر» «بر» را حتی چوپان تازه‌کار هم می‌داند و البته باید بداند. زیرا که فراگرفتن آن حتی برای چوپان‌های تازه‌کار هم اشکال و دشواری ندارد. پس در صورتی که فردی اصول اولیه و ابتدایی کاری را نداند در حالی که باید بلد باشد، به مثابه فرد چوپانی است که از روی بی‌استعدادی مضاعف هر را از بر تمیز نمی‌دهد. این اصطلاح «هر را از بر تشخیص نمی‌دهد» حتی در ادبیات نظم ما رسوخ پیدا کرده است. چنان که باباطاهر می‌گوید: خوشا آنانکه "هِر" از "بِر" ندانند نه حرفی در نویسند و نه خوانند @https://eitaa.com/shadshahr
خر ما از کُرّگی دم نداشت •• مردی خری را دید که در گِل مانده بود . رفت تا صاحب خر را یاری کند . کمک کرد و زور زد . نمی‌دانست کجای خر را بگیرد و زور بزند . یک بار سرش و یک بار دمش و بار دگر پای خر را می‌کشید . از بخت بد وقتی دم خر را کشید ؛ دم کنده شد . صاحب خر تاوان خواست. مرد یاری رسان که دید گرفتار شده به کوچه‌ای گریخت که بن بست بود. خود را به خانه‌ایی انداخت. زن بارداری آنجا بود با دیدن مرد گریزان ترسید و بار بینداخت ( سقط جنین کرد.) شوهر زن باردار نیز با او هم آواز شد و در پی مرد نهاد.مردِ گریزان بر بام خانه‌ای دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ایی جهید که در آن پزشکی خانه داشت.جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به آن دو نفر پیوست . مَرد، هم چنان گریزان، در پیچ کوچه با مردی یهودی سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.پاره چوبی در چشم یهودی رفت و او را کور کرد. او نیز نالان و خونریزان به گروه دنبال کنندگان پیوست .مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند و گفت : ” پناه به تو می‌برم. “. قاضی در آن ساعت با زنی شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و دنبال کنندگان را به درون فراخواند .نخست از رهگذر کور شده پرسید . گفت : این مرد یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص می‌خواهم . قاضی گفت : دیه مسلمان بر یهودی نیم است. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند ! و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد .جوانِ پدر مرده را پیش خواند .گفت : این مرد از بام بلند روی پدر بیمار من افتاد و او را درجا کشت . برای قصاص آمده‌ام.قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش فرد سالم است.حکم این است که پدر او را زیر همان دیوار بگذاریم و تو بر او فرود آیی، چنان که نیمه‌ای جانش را بستانی . و جوان پدر مُرده را نیز که مصلحت در گذشت دیده بود، به پرداخت سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد . وقتی نوبت به شوهر آن زن رسید که از ترس بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی روا است که راهِ جبران از دست رفته بسته باشد. می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. باید زنت را طلاق دهی.مرد بینوا فریاد برآورد و با قاضی ستیزه می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید . قاضی با صدای بلند گفت : هان ! بایست که اینک نوبت تو رسید .صاحب خر با ترس و لرز گفت : شکایتی ندارم . می‌خواهم بروم چند شاهد بیاورم که خر من از کُرگی دم نداشته است .•• @https://eitaa.com/shadshahr
⭕️ کلاهش پس معرکه هست در زمان گذشته که مردم تفریح و سرگرمی چندانی نداشتند، افرادی به عنوان معرکه‌گیر بودند که در سر معابر اصلی شهر ها بساط خود را پهن کرده و با کارهای مثل شعبده‌بازی، قصه گویی، عملیات پهلوانی و مسئله گویی موجب شادی و سرگرمی مردم کوچه و خیابان می شدند. رسم این بود که، بین معرکه گیر و مردم به اندازه یک الی دو متر فاصله بود و تماشاچیان به طور دایره وار به دور این محوطه می نشستند و کسی وارد این فضا نمی شد و تنها معرکه گیر و دستیارش در این محدوده به اجرای برنامه خود می پرداختند. گاهی که جمعیت زیاد می شد، معرکه‌گیر از افراد ردیف اول می خواست بنشینند تا مردمی، که در صفوف عقب تر قرار دارند، راحت تر صحنه معرکه را ببیند. بعضی اوقات فردی که در جلوی معرکه قرار داشت، کاری انجام می داد که موجب اختلال نظم و حواس پرتی معرکه گیر می شد، در نتیجه کسی کلاه شخص مزاحم را بر می داشت و به خارج از دایره یا به اصطلاح "پس معرکه "پرتاب می کرد، شخص مزاحم برای گرفتن کلاهش از جا بر می خواست و به پشت معرکه می رفت در نتیجه جایش توسط افراد دیگر اشغال می شد و شخص نمی توانست به موقعیت قبلی خود باز گردد. اصطلاح "کلاهش پس معرکه است "به این معنی است که کسی در کاری که دیگران هم شرکت دارند، هر چقدر سعی و تلاش کند نتواند به موفقیت و کامیابی برسد. @https://eitaa.com/shadshahr
⭕️ریشه ضرب المثل «وعده سر خرمن» می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساز زن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند. مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به مردساز زن بدهد. ساز زن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روز شماری می کند. رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و مرد ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید. مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می کند. @https://eitaa.com/shadshahr
حرفهای بند تنبانی! در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو ، بند تنبان، هم می فروشد ، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند ، آن شخص در جواب گفت : کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. https://eitaa.com/shadshahr
🌱 مردی خری دید که در گل گیرکرده و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.. مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !.. مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!.. چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت!   https://eitaa.com/shadshahr
در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه‌چینی وجود داشت... آنها که دست‌شان تنگ بود و خرمن و مزرعه‌ای نداشتند، پشت سر دِروگرها راه می‌رفتند و خوشه‌های جامانده را از زمین بر می‌داشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور می‌داد که شلخته درو کنند تا چیزی هم‌گیر خوشه‌چین‌ها بیاید. حافظ نيز در شعرى چنين می‌فرماید: ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی 👌 ""دست‌فروشان «خوشه‌چین»‌های روزگار ما هستند."" آنهايى که در این روزگار چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم... گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم... https://eitaa.com/shadshahr