کار مجنون هاست از لیلا شکایت میکنند
"با زبان گریه از دنیا" شکایت میکنند
شیوه دل بردن از معشوقهها تا سخت شد
از صبوریهایشان هر جا شکایت میکنند
اشک در چشمانشان وقتی که میخشکد فقط
خشکسالی را بهانه یا شکایت میکنند
در کنار ساحل آرام دور از هر خطر
بیهنرها از تب دریا شکایت میکنند
در بلاتکلیفی احساسشان با بوسهها
بیسبب از تلخی لبها شکایت میکنند
این جماعت در بیان عشق هم سردرگمند
با چه رویی از غم فردا شکایت میکنند
#پریسا_مصلح
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
انداخته در چاییِ من قندش را
گلهای محمدی لبخندش را
تا خسرو کافه های تهران باشم
شیرین زد و بخشید سمرقندش را
#مرتضی_درزی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یاعَلی بنِ موسَی الرّضا
غزل : چشمم به راهِ توست
ِ
روزی رضا ، به شهرِ دلِ من گذارکن
پاییزِ سردِ خاکِ تنم را بهار کن
مَردم به اَقرَبا صِله ی رَحم می کنند
رحمی به حالِ این دلِ تنهای زار کن
جغرافیای مِهرِ تو می جویم از ضریح
دل جویی از مسافِرِ بی غمگسار کن
شیرِ فلک به آهوی چشمت رضا، اسیر؛
دعوت مرا به مُعجزِ لَیل و نَهار کن
درمانِ هِجرِ چِهره ی ماهت اگرچه نیست؛
ما را به دَردِ عشقِ لقایت ،دچارکن
وقتی نِقابِ خاک به رُخساره می کِشم؛
چشمم به راهِ توست ، گُذر بَر مَزار کن
هرجا قَدم نهی، به خدا ،نور گستری؛
باز آ مَزارِ تارِ مرا پُر نگار کن
تا سَر به خاکِ پای تو غلتان کنم،رضا؛
بَر من نظر تو ای گُلِ زیبا عذار کن
دستی زِ خاک تا که بَرآرَم زِ دامنت
در روزِ حَشر ، خاکِ تَنم ، بَرکنار کن
دنیا ،غریب خانه ی زِندانِ مُردگی ست
ما را به شهرِ عشقِ خودت رَهسپار کن
در هِجرِ رویِ توست،"جهاندیده"داغدار
او را تو از مشاهده ات بی قرار کن
هرسال بَهرِدیدنت ای دوست ، مشهدم
روزی رضا ، به شهرِ دلِ من گذار کن
#محمود_جهاندیده
#امام_رضا_علیه_السّلام
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
چه کسی میداند ...
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی ؟
چه کسی میداند ؛
که تو در حسرت یک روزنهٔ فردایی !
پیله ات را بگشا ...
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی !
#سهراب_سپهری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ارزشی گر چه ندارد تنِ فرسودهی من
شکرِ ایزد که تو ای عشق خریدار منی
#حمیدرضا_آبروان
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابیدنشان
عقاب ها سقوطشان
و انسان ها درونشان..
#حسین_پناهی
#ارسالیاعضامحترم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
همه دنیا که از اینجا برود میمانم
سرِ بالینِ تو هر شب غزلی میخوانم
پیش تو زندگی انگار که معنا دارد
تو همانی که خدا داد بهمن،میدانم
#علی_جعفری
#بداهه
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
سرودن غزل تشابه عجیبی
ازتجلی شدن گل درحیاط
مابود
که بهانه ای برای التیام
درجاده فردای زندگی !
غزل همیشه جاری ایست
درخلوت دل همسفرتنهایی است
#ولیالله_محمدزاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رمان_قصهی_دلبری
#قسمتشصتوهفتموشصتوهشتم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_شصتوهفتم
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . .
همه چیز را تعطیل می کردم
مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید :
« همسر شهید محمد خانی ! »
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن .
ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟
همه چی عادی شد ؟ »
باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم .
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه .
گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ »
آتش گرفتم..
با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! »
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش
حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! »
همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . .🚶🏻♀
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ
می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ »
بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید .
گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! »
اما تولدم نبود
ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم
#ادامهدارد..🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_شصتوهشتم
از زیر آینه قرآن ردش کردم
خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم :
« لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»
۴۵ روزش پرشد ، نیامد
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران
بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود 🤦🏻♀
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم
با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! »
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . .
اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ »
نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!»
اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت .
در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! »
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم .
قهرهایمان هم خنده دار بود .
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟
خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم
می افتاد به لودگی و مسخره بازی
خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم .
می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت :
« وقت گرفتم از همین الان شروع شد»
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky