درسوگ بانوی دوعالم🥀
گفتم سلام ای همه نور دو دیده ام
بانوی آسمانی وصبح وسپیده ام
نور بهشت داری ورخسار سرمدی
ای بهترین توسل گل زار احمدی
فریاد داد خواهی تو بی امان رسید
آتش میان این در ودیوار بجان رسید
ای سوره ی چشمتو ایات هل اتی
گویی رسیده دست بشر زیر این کسا
ای مادری که حافظ ما روز محشری
بانو تو از آدم ونسل بشر سری
آی گل تویی دست ملک روی دوش حور
آماده است کل بهشت بر قدو م نور
دست توسل است بقیع نزد انبیا
آمد نبی دور وبر ت میکند ندا
تشیع تو روی دودست ملایک است
فخر زمین آمدن نزد سالک است
اصلا به نام نامیت آذین شده بهشت
گویی تو را هم چو ملک داده اندسرشت
آمد علی گریه کنان دست بر کمر
قدی کمانکرده بدان مانده شعله ور
این غم برای حضرت مولا گران بود
در خانه اش سوک گل نوجوان بود
آتش گرفت جان ودل اهل اسمان
از داغ گل خون شده قلب جهانیان
خون می گریست عالم وادم برای تو
زهرا اطهری همه جان ها فدای تو
#صدیقه_شاداب_نیک
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فصل پاییز، بهار شعرا نام گرفت
شاعر از باده رنگین غزل جام گرفت
در پریشانی ما شعر به فریاد رسید
غزل از زخم دلم باز دو صد کام گرفت
#مهدی_ملک
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عَطـرِ تنت ، مرا به ویرانی میکشاند
حضورت مثل یک «رویا»
همیشه و همه جا
در مَــن جاریست ...
#مهتا_منتظر
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#فاطمیه
ایـّام عزای جان پیغمبر شد
یاس نبوی، عشق علی پرپر شد
پرچم بزنید بر درِ خانه تان
هنگام اقامهی غم مادر شد
#نگین_نقیبی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
از سرم هیچ نیفتاده هوایت چه کنم
ننشسته است کسی بر سر جایتچه کنم
به جنونی که ز عشق دچارم بانو
کرده در روح و تنم زود سرایتچه کنم
کوه را کندم و فرهاد تنش لرزیده
این هم از کوه بگو باز برایت چه کنم؟
کمی انگار نگاهت به دلم سرد شده
من ولی عاشقم و غیرِ شکایت چه کنم
بردهای دل ز من و جز تو کسی نیست در آن
تا بمانم ز سر عشق به پایت چه کنم؟
قصهی عشق قشنگ است در آن شاه تویی
منِ در این قصه شدم باز گدایت چه کنم
کاش میشد که شبی باز بخوانی غزلی
همه گفتند قشنگ است صدایت چه کنم
#علی_جعفری
#بداهه
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
برو از من همیشه دوری کن
کجه دیوار عشقمون از بُن
گرچه لارَیبَ فی جمالاتک
لیسَ لکنْ کَمِثلهُ شیٌ...🥀🍂
#طلا_کاظمی
#مُلَّمَع
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
آسودگی زند موج در دنجِ خانه ی شعر
آرامشِ خیال است اندر کرانه ی شعر
در پیچ و تابِ غمها زلفِ پریشِ خود را
خواهم که شانه کردن با دستِ شانه ی شعر
اینجا خوشی گران است ارزان نیایدم دست
باید بجویم آن را در شهرِ بانه ی شعر
شاهینِ طبعِ شاعر وقتی گرسنه باشد
باید که سیر گردد با آب و دانه ی شعر
خورشید از درخشش خاموش گشت و تاریک
تا دید شمّه ای از هُرمِ زبانه ی شعر
از خالِ ماهرویان دل را ندادم از کف
دلداده ام ولیکن از خالِ چانه ی شعر
چون قطره ای که افتد دور از حریم دریا
بر شورِ وصلِ دریا گشتم روانه ی شعر
تا شعر ناب آید از سرزمینِ اسرار
باید که دم به دم خورد هی تازیانه ی شعر
تنگِ غروب هر کس گیرد بهانه ای چند
امّا محمد" است که گیرد بهانه ی شعر
#محمد_خوش_آمدی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتپانزدهموشانزدهم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتپانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
از یه طرف بحث سوریه و شهادت
از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتشانزدهم
وضو گرفتم....
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم روسری صورتیم رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"
لبخندی رو لبم نشست،
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
.
.
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام عباس پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،
دلم سوخت به حال همه،
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky