در وقت قرار می رسیدی ای کاش
با سوت قطار می رسیدی ای کاش
بعد از تو در آغوش زمستان ماندم
همراه بهار می رسیدی ای کاش
#نوروز_رمضانی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
1870995201_14902585.mp3
8.99M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙 پویا_بیاتی
🎼 آهای عشق❤️
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
#حافظ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
در زمستانِ غم آسوده غزل بافتهاید
خستهتر از من دیوانه کجا یافتهاید
خانهی سرد دلم از عطش غم که بسوخت
خانهای در خم خاکستر غم ساختهاید
من میان دل و عقلم که گذر کردم باز
مثل این دل که به عقلم نظر انداختهاید
دل دیوانه چرا راه به جایی نَبَرد
سایهبانش نَبُوَد عقل که دل باختهاید
#الهه_نودهی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا عهدی کنیم امروز ،روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت ،اگر ماندیم بی منّت ...
تو باید سهم من باشی ،اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقت...
جوانی رفت ودرآغوش تو، من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت
خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما...
دل یک آدم سر سخت را بردی خدا قوت ...
#سید_تقی_سیدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هر چه میخواهی بگو اما نگو از رفتنت
گرچه کوهم، پشتم از این ماجرا تا میشود
#حمیدرضا_آبروان
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هـوایـم را ڪہ داری
درهـوایت بچہ میشـوم
آغـوش میخواهـم
ڪَفتہ باشـم
پُـزِ داشتنت را بہ همہ خواهـم داد
شوخی کہ نیست
مـن امـنترین تڪیہڪَاه را دارم
بگذار تمـام دنیـا حسـاب ڪار دستشـان بیایـد..!
✍️#نرگـس_صرافیان_طوفان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
معشوق ندیدهایم عاشق شدهایم
تا سرختر از خون شقایق شدهایم
چون تاب مصاحبت نداریم فقط
در خانۀ دوست، گرم هقهق شدهایم
#زینب_نجفی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارت_چهاردهم💚🍀
چند روز بعد،
فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
افشین در سمت فاطمه رو باز کرد،
و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت.
افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد.
فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده.
در اتاق باز شد،
و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش.
فاطمه تا پدرش رو دید،
به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه.
افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی بامهربانی و محبت به پدرش نگاه میکرد و بااحترام باهاش صحبت میکرد.
حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت:
_ایشون از دختر شما شکایت کردن.
حاج محمود به افشین نگاه کرد.
افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.!
حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن،
که در باز شد،
و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد.
این همون آقای خوش تیپ بود،
که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.!
پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد،
و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد.
افشین به فاطمه خیره شده بود،
تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت:
-داداش ولش کن.
اون پسر جوان امیررضا بود.
افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد.
به امیررضا خیره شد.
معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه.
یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش.
حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده.
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید...
#ادامهدارد..
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
خداوندا 🤲
به حق خط خط قرآن
و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص)
هیچ خانه ایی غم دار
هیچ مادری داغ دیده
هیچ پدری شرمنده
هیچ محتاجی ستم دیده
هیچ بیماری درد دیده
هیچ چشمی اشکبار ✨
هیچ دستی محتاج✨
هیچ دلی شکسته
و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه
الهی آمین یا رب العالمین.🤲
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ميدانی جانم !
صبحها همين كه صدایِ سوت کشیدنِ کتری رویِ اجاق را بشنوی، بویِ نانِ سنگکِ تازهیِ صبحِ زودِ پدر به مشامت برسد، و صدایِ صبحانه حاضر کردنِ مادر از آشپزخانه بیاید، «صبحت بخير» شده ...!
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون پراز شادی
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عادت های آدمی... - عادت های آدمی....mp3
4.41M
صبح 4 دی
#رادیو_مرسی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky