فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیکِ
#أیتها_الصدیقه_الشهیده
🔥بوی دود است که پیچیده
🪵 کجا میسوزد؟
🔥نکند خانه ی مولاست؛
🪵خدا رحم کند!
#لعن_الله_قاتلیکِ_یا_فاطمه_الزهرا
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
از داغِ تو، دلگرفته، مَحزون شده است
اَفسُرده مدینه ،ناله افزون شدهاست
یا فاطمه،ای شهیده ، با رفتنِ تو
غم آمده و دلِ علی خون شدهاست
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
🌷 سالروزِ شهادتِ حضرتِ فاطمۀ زهرا سلامُ اللّٰه علیه تسلیت باد.🖤
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
گفتی بگو راز خزانها را به آنها
پایان تلخ داستان ها را به آنها
گل ها نمی دانند اما می رسانم
پیغام رنج باغبان ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفی که روی بام های شهر بارید
وا کرد پای نردبان ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه ها را
یا بازگردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وامينهم بعد از تو «آنها» را به «آنها»
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
مینویسم برایت ای معشوق داستان غم شرر بارت
داستانی که مینویسم از شیوههای توجه یارت
من تو را دوستتر ز جان دارم یادت آمد به پیرهنهایت
دکمه از پشت بهر آن سازم نرسد دست تو به اینجایت
عاشقانه بدست خود بستم دکمه ها دانه دانه با احساس
تا نوازم به دکمه سرانگشت ترسم از رنجش تو ای الماس
آری آری چو وا کنی آغوش فاصله قد دکمه ممنوع است
حین آغوش عاشق و معشوق سخنی جز چکامه ممنوع است
پیرهن را بلند و چین وا چین دامنی لایه لایه و گلدار
گامهایت به رقص میدارد باغ و بستان و عاشقی تبدار
شانه را از برای آن سر دوش پل زنم دکمه ای گذارم روش
تا نشان و حمایلی باشد افسر سربلند مخمل پوش
بر یقه چین چنان گل صد برگ خانه ی گل برای آن گلبرگ
چاک در یقّه اندکی مخفی نقش پیراهنت بسان ارگ
نقش آجر نمای زیگورات حک شده بر قد چغازنبیل
از برایت جلیقه میسازم تاج بر سر به دست خود زنبیل
این چنین میروی به بر این دامن تند نه اندکی بمان با من
خاطراتی ز نور هم بشنو مه جبین گلعذار زیباتن
میروی با پیجامه گلدار پای را موزه بر کمر دستار
یک کمی باز گرد و تلمیحی، لب به خنده سلاح آتشبار
هر کجا می روی تو ای خوشخو گلنسا لاله لب کنار جو
زمزمه بر لبم همی می گو در پناه خدای حق یاهو
#بداهه
#نور
#محمدی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تحتِ تاثیر نگاهت دلِ من آبی شد
با حضورت شبِ منروشن و مهتابی شد
فکر دیدار تو شد مونس و همخلوت من
سهم چشمان من از عشق تو بیخوابی شد
#علی_خوشقامت
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
نماهنگ حال دلتنگی.mp3
3.04M
نوشتم از حال دلتنگی
که در دلتنگی قیاسی نیست
به پلکت جانم گره خورده
بگیر جانم را هراسی نیست
🎙 #حسین_ستوده
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تا ماه یادگار رسول خدا گرفت
شب شد تمام عالم و اندوه پا گرفت
از آسمان به قلب علی غم روانه شد
گویی دل تمامی ارض و سما گرفت
گرچه حسین از غم او بی قرار شد
قلب حسن به طرز غریبی چرا گرفت؟
#محمدجواد_جلالی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتپنجاهوپنجوپنجاهوشش
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتپنجاهوپنجوپنجاهوشش
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد:
_هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده، چقدرسخته...
به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم:
_آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله
روشو برگردوند و گفت:
_دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی
بازم خندیدم و گفتم:
_برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!!
ایندفعه اونم خندید و گفت:
_خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین
سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود
بعدم مکثی کردم و گفتم:
_رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که...
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت:
_خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
_خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه
خندید و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا، من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم
خندیدم و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون، موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم، اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون، یاد عباس باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky