#عشقولانھ💕
لباس سبز پاسداری بھ ٺن داری..
سرٺ سلامٺ ای ڪہ نشان عشق داری♥️
#مذهبیهاعاشقترند
#چادریاعاشقترند
#بچههایآسدعلی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#حاجهِمتمیگفت:
حسینوار زیستنو
حسینوار شَهیدشدن را
دوست دارم🕊🌷
و
شما هم
مثل حسین، بی سر
مثل عباس، بی دست
و مثل فاطمـه(س) سوختید...😭
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 19
همش فکر شب گذشته اش می کردم ،بعد از نماز ، همون پایین تخت دراز کشیدم ، صحنه هایی که فکرش هم نمی کردم مدام جلو چشمام رد می شد ، چشمامو گذاشتم روی هم .....!
هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت :
《قبول باشه حاج خانم ! راستی قبله خونه مونو پیدا کردی ؟! اگه قبلشو پیدا کردی ، یه ندا بده تا ما هم بدونیم ! اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره ؟》
جوابش ندادم ، خوابم برد . حدودا یک ساعت خوابیدم . با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم . گفت :
《دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است .》
من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمی کردم ، حتی خنده هم نمی کردم ، اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم .
موقع خداحافظی شد ، نفیسه گفت منم می خوام بیام بیرون . باهام اومد بیرون ، سوار تاکسی شدیم ، کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ، رفتم سراغ گوشیم . دیدم نفیسه اس داده و نوشته :
《مژگان ! نمی خوای اخمتو وا کنی ؟! دلم داره می گیره دختر ، اصلا از چی ناراحتی ؟》
نگاش نکردم و بیرون رو نگاه می کردم . تا اینکه من می خواستم پیاده شم ، نفیسه گفت :
《می خوای باهات بیام 》نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم :
《خونه مون رو بلدم ! می ترسی گم بشم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 20
خندید و خداحافظی کرد و رفت . رسیدم خونه و درو باز کردم و رفتم داخل ، بابام خونه نبود ، عمه هم نبود ، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست . داشتم به گوشیش زنگ می زدم که دیدم صدای در اومد ، نگاه کردم دیدم آرمانه .
اومد بالا ، سلام کردیم . آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت . من گشنم بود ، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد .
احساس کردم خیلی حوصله نداره ، دستمو بردم طرف دستاش و می خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ، تعجب کردم ، گفتم :
《چیه داداشی ؟ چیزی شده ؟》حرفی زد که نمی دونستم چی بهش بگم . گفت :
《تو نمی فهمی ! تو دختری ! غذاتو بخور و حرف نزن !!》
مژگان در ادامه نوشته بود :
《معلوم بود که داره از چیزی رنج می بره و تلاش می کنه اشکش رو پنهان کنه ، اما خب بالاخره من خواهرشم . بهتر از هر کسی می دونستم که آرمان یه مشکلی داره ، پاشد رفت سر یخچال ، منم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه هاش ، گفتم :
《آرمان جون چرا باهام حرف نمی زنی ؟》
نمی دونم تا حالا با چنین صحنه ای برخورد داشتین یا نه ؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد ! با حالت اشک و جیغ و داد گفت :
《 من مامانمو می خوام ، چرا زود رفت ، من مامان الهه رو می خوام ، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم . مامانم کجاست ، تو دختری ، نمی فهمی حرفمو ، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن ، بفهمه که من چه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
💠 همراه همیشگیِ فرمانده
شش ماه قبل از ۱۳دی بود که در یک ماموریت،
زمانیکه دو یار همیشگی در خلوت خود به سر میبردند، حاج قاسم به حاج حسین یادآور میشود که:
" حسین!
عراق، من و تو را حسابی خسته کرده است.
دیگر کم کم دارد زمانش فرا میرسد؛ ساک هایت را برای رفتن جمع کن..."
#شهید_حسین_پورجعفری
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃♦️اگر ۳۰۰ سال هم از دفاع مقدس بگذرد شهدا فراموش نخواهند شد
♦️رهبرمعظم انقلاب: سی سال میگذرد از پایان دفاع مقدّس امّا اگر سیصد سال هم بگذرد،
این
#شهدای_عزیز_ما_فراموش_نخواهند_شد؛ روزبهروز اینها زندهتر میشوند؛ بحمداللّه در جامعهی ما روزبهروز اینها زندهتر دارند میشوند. ۹۷/۸/۱۴
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
(#همسر_شهيد_سید_مسعود_طاهری )
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#امام_جماعت...
بهترين شب زندگیمون بود...
شب عروسیمون....💕
تو اون شلوغی و...
گیر و دار پذیرایی از مهمونا...
صدام کرد:
#از_شدّتِ_اِخلاصِ_من_عالَم_شده_حیران… #تعریف_نباشد_ابداً_قصد_ِریا_نیست...
"پاشو بیا نماز جماعت...!"
شاخام داشت در میومد...!
گفتم:
"نههه...الان درست نیست...
مردم چی میگن آخه...؟!
تو این هیر و ویری...
وقت نماز جماعته آقا سیّد...؟!"
گفت:
"ما چیکار حرف مردم داریم...؟
#بگذار_آدمیان_طعنه_زنندم_گویند...
#هر_که_عبد_ره_جانان_نشود_آدم_نیست...
بذا هر چی میخوان بگن..."
گفتم:
"میخندن بهمون خببب..."
گفت:
"مهم نیست...به این چیزا اهمیت نده..."
صدای اذون بلند شد...
أَلْلّهُ أَكْبَر....أللّهُ أَكبَر.....
از جاش بلند شد...
دید که همه نشستن و کسی عین خیالش نیست...
یهو گفت:
"مهمونا و حضار محترم...
#عاشقان_پنجره_باز_است_اذان_می_گویند…
#قبله_هم_سمت_نماز_است_اذان_می_گویند…
همه مونده بودن هاج و واج...
این نگاه اون میکرد...
اون نگاه این میکرد....
نمااااااز جماعتتتتت....؟!!!!!
اونم تو مجلس عروسیییی...؟!!!
بابا بیيييخیاااال سیّد....
واسه همه عجيب بود و بی سابقه...
کم کم دیگه همه آماده میشدن واسه نماز...
گفتن:
"باشه ولی یه شرط داره..."
"شرطش اینه که خود آقا دوماد بمونه جلو...!!!"
سید بود و لحظه ی عاشقی...
و...
آوای ذکر هر لبی...
که پشت سرش طنین انداز بود...
"نماز مغرب به امام حاضر اقتدا میبندم....
قُرْبَةً إِلَی أللْه....أَللّهُ أَكْبَر..."
(همسر شهيد،سید مسعود طاهری)
خدا وکیلی ما با خودمون چند چندیم...؟!
نماز اول وقتمون که ماشالا داره...
این همه ادعا و دم زدن از شهدا و…
خدایی تو طول هفته...
چنتا از نماز صبحامون قضا میشه...؟
میتونیم واسه رضای خدا...
واسه انجام کار خیر...
حرف و نگاه دور و بریامونو نادیده بگیریم...؟
#وَ_مِنَ_أَلْلّهِ_تُوفِيقِ...
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مهدی زین الدین قهرمان من است؛ مثل حاج قاسم! حالا حاج قاسم برایم از آقا مهدی زین الدین بگوید داستان خیلی شیرین می شود...
#ایران_یکپارچه