هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم...
نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه...
خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود...
وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی...
منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو...
به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم:
_این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی...
چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی...
بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی غرید:یعنی چی؟
بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه...
باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم
باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی...
خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟
برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه...
_چطور میبینه؟
_همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده...
دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود...
صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#3
_همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست...
مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟
لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم...
ژانت مواظب خودت باش. فعلا...
طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود...
اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش..
نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون...
خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور!
احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!...
*
بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود...
تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم...
ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد.
با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام
داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود...
لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی.
یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم...
وقتی برگشتم طرفش و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم...
بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری...
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر:
_من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی...
وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم...
_خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار...
واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم...
شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید...
خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد...
نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین...
هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه...
آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید...
مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری...
زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق!
پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن...
فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا اینکه ممکن است خدایی نباشد...
یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست یا نیست؟
چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو نمیشه به راحتی اثبات کرد...
چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری...
_من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم...
_خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه اعتبار ساقطه...
اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره...
چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه...
چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟
قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه...
الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه افتخار هم محسوب میشه...
ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته...
تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟
چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست...
بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن...
_خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد...
با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و آهسته شروع به حرف زدن کرد...
تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی خونه مون پیش اومده باید حلش کنم...
ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟
همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی!
این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست...
بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون...
جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در نیاوردم...
فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟
ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی من متوجه نمیشم...
_چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت...
تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام...
به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت...
_خیلی ممنون به سلامت...
بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چکار کنم...
یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور وسوسه م میکرد...
نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی دردار کشیدم و حاضر شدم...
چھ حڪمت بوده از آتش
ڪـــــه ابراهیم و زهࢪا را
یـــــــڪے آنے گلستاݩ شد
یکے هࢪلحـظھ سوزاݩ تࢪ🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مغز_متفکر_جهان_اسلام - بخش دوم
🔸 #شهید باقری مصداق بارز این فرموده امام خمینی (ره) هست که: دفاع مقدس، فتح الفتوح جوان ها بود...
🔸چرا به شهید باقری میگوییم بزرگترین استراتژیست؟
⚠️🔶شرحی بر جلسه بررسی اوضاع جنگ با رییس جمهور بنی صدر...وقتی یک فرمانده سپاه، رییس جمهور را متحیر می کند...
🔶🔸به روایت: #استاد_مهدی_امینی
(رئیس اندیشکده راهبردی فتح)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تحلیلگر نظامی: مگر بازی است که اسرائیل بتواند به ایران حمله کند!
سرتیپ "هشام جابر" تحلیلگر نظامی در شبکه روسیاالیوم:
🔹تبعات خطرناک ماجراجوییهای نتانیاهو برای حمله به ایران بیشتر دامن صهیونیستها را خواهد گرفت؛ اصلا نیازی نیست ایران موشکی شلیک کند فقط کافی است جبهه جنوب را به سوی اسرائیل بگشاید؛ 150 هزار موشک دقیق در انتظار [صهیونیستها] است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خیییییییلی مهم ببینید
نشر حداکثری لطفا
از ۳۸۲ بازوی مهم اقتصادی کشور چه میدانید؟
🔸درآمد و بودجه بیش از #هزار_هزار_میلیاردی که توجه چندانی به راندمان آنها نمیشود!
🔸وقتی در جنگ اقتصادی هستیم باید مشخص شود کارویژه شرکت های دولتی در تناسب با این جنگ چیست؟
1_660832571.mp3
2.11M
🍃🧡〰️⭐️🌸⭐️〰️🧡🍃
🕌زیارت حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) در روزهای يكشنبه
🎤با صدای مهدی صدقی
بسم الله الرحمن الرحیم
امام خمینی ره
صورت یک آدم، مثل سایر مردم؛ ولی محتوا محتوای وابسته.
به این زودیها ما نمی توانیم این قشرهای روشنفکر و این قشرهای «آزادی» طلب را از آن محتوایی که در [مغز]شان پنجاه سال، سی سال، بیست سال تزریق شده است و تهی کردند خودشان را از خودشان، خودشان از خودشان غافل شدند، به این زودی، نمی شود اصلاحشان کرد. یک فرهنگ تازه می خواهد؛ یک فرهنگ متحول می خواهد؛ که حالا از اول بچه های ما را بار بیاورند به یک فرهنگ انسانی، اسلامی، استقلالی، یک فرهنگی که مال خودمان باشد.
9 / 3 / 58
با سلام خدمت دوستان گرامی
صبح همگی بزرگواران بخیر و سلامتی
روز خوبی داشته باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧باران بهشت..😍👆
✅ #کربلا المقدسه بین الحرمین
👈به تاریخ جمعه ۲۲ جمادی الثانیه ۱۴۴۲
🤲اگه دلتون شکست برا فرج دعا کنید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اللهم ارزقنا کربلا😢😢
.
ای جانم به این مرد🌹
ای جانم به این رهبر🌹
به این شیرمرد دوران
بدون کوچکترین ترس و محافظهکاری و ....
حضرت آقا یه جملهای در مورد امام دارند با همچنین مضمونی:
"امام ما هر چه سنشان بیشتر میشد صریحتر و انقلابیتر میشدند"(نقل به مضمون)
این جملات در مورد خود آقا هم صدق میکنه. برخی وقتی سنشان بالاتر میره محافظهکارتر میشوند... ولی آقای ما خیر...
رُک و صریح:
"اگر میخواهند ایران به تعهدات برجامی برگردد آمریکا باید همه تحریمها را لغو کند و ما راستیآزمایی کنیم که تحریم درست لغو شده یا نه".
فرض بگیرید این جملات را جناب رئیس جمهور مطرح میکرد...
13991119_40554_128k.mp3
9.14M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات فرمانده کل قوا در دیدار فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۹۹/۱۱/۱۹
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم
هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن دادم....
بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه...
خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی!
*
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم...
اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه...
باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!...
خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام...
بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام...
وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم برات... خوردی تاحالا؟
جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش... مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟
_شیره ی انگور و ارده ی سرخ... یه مخلوط مقوی و انرژی زا خیلی خوبه خوشمزه هم هست به شدت هم گرمه مناسب صبح زمستون... الان براتون میارم بیاید بشینید دیگه...
چون دیر بیدار شده بودم و فرصت چای دم کردن نبود چای ساز رو روشن کردم و نپتون ها رو آماده تا سر سه دقیقه چند فنجان چای بی کیفیت تحویل هم بحث های عزیزم بدم...
هر چی گشتم قرابت بیشتری برای ذکر عنوان مشترک پیدا نکردم!...
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#4
کاسه ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی کوچیکتر هم گذاشتم جلوی اونها که حالا پشت میز نشسته بودن... چای ها رو هم ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم:بسم الله... یعنی... منظورم اینه که شروع کنید...
هر دو در سکوت و متعجب بهم خیره شده بودن...لبخندی زدم:چیه آدم ندیدید؟
کتایون به حرف اومد:تو چرا از رو نمیری؟ چرا بهت برنمی خوره؟ صبحونه آماده میکنی؟
_آره مگه چیه؟ بخورید بابا خیلی سخت میگیرید مباحثه با شکم خالی که نمیشه به قول خانوم جونم بالاخره که میباد یه چی تو خندق بلات بریزی...
جمله آخر رو فارسی گفتم ولی از ترس ژانت فوری ترجمه ش کردم!
بعد شروع کردم آروم ارده و شیره رو به نسبت مخلوط کردن که اونها هم ببینن و اندازه دستشون بیاد...بعد هم فوری یک لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم.. چاره ای نبود باید ثابت میکردم که نمیخوام مسمومشون کنم! هیچ وقت فکر نمیکردم لازم باشه روزی چنین چیزی رو در مورد خودم برای کسی اثبات کنم... نمیدونستم خنده داره یا...
چندین لقمه رو به تنهایی خوردم و دیگه از همراهیشون ناامید شده بودم که کتایون دست برد و یکم ارده توی کاسه ش ریخت..
ژانت انگار کتایون مرتکب گناه بزرگی شده باشه تیز نگاهش کرد... کتایون هم فوری گفت:
_هول هولکی اومدم صبحونه نخوردم باید جون داشته باشیم جواب اینو بدیم یا نه...
لبخندمو با لقمه ای که تو دستم بود خوردم و چای هم روش سر کشیدم... فقط این نشده بودیم که شدیم... جای رضوان خالی که بگه این به درخت میگن!
از گوشه چشم حواسم به کتایون بود... اول ارده رو تست کرد و متوجه شد تلخه و بعد کمی شیره اضافه کرد و مشغول شد...در سکوت کامل!
ژانت اما در قدم اول فقط چند تیکه نون خالی خورد... که البته برای قدم اول اصلا بد نبود!...
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها وارد پزیرایی شدم و روبروشون روی مبل تک نفره ی زیر کانتر نشستم...
اینبار کتایون خودش شروع کرد:
دیروز قبل از اینکه برم یه سوال پرسیدم که جواب ندادی.. پرسیدم کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
لحنش مطمئن و مغرور بود.... راحت گفتم: وقت نشد کار برات پیش اومد دیگه... خوندم...گذرا ولی کامل...
فقط قبل هر چیز یه چیزی بگم اونم اینه که تو الان تک افتادی و باید خیلی مواظب باشی...
وقتی دیدم مثل هـ دو چشم تماشام میکنن مجبور شدم توضیح بدم:
مگه تو نگفتی ژانت یه مسیحی معتقده؟ پس قاعدتا الان طرف منه دیگه حداقل تا پایان این بخش از بحث...
رو کردم بهش:درست میگم ژانت؟
اخم غلیظی روی صورتش بود و سرش رو هم پایین انداخته بود... با همون حالت خیلی خفیف به نشانه تایید سرتکون داد.. گویا هم گروه شدن با من براش خیلی دردناک بود!
نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده
_جهان از عدمش رو چطور؟
_اونم همینطوری...
_و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده
_ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی!
خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد.*
_تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته
_ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟
این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه...
_ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟
_آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند!
مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه...
چون اگر بطور صددرصد بپذیریش خود نظریه هم میره زیر سوال...
اگر نظمی نباشه اگر یقینی نباشه چطور میشه نظریه داد اصلا؟
بدون یقین همین نظریه رو چطور میشه ارائه داد؟ اما تا یه حدی صحیحه از این جهت که اصولا علم با فرضیه ها سر و کار داره نه با قطعیت یعنی درباره هیچ چیز نمیتونه نظر قطعی بده و با قطعیت حرف بزنه.
اینه که فقط میشه ازش در مسیر مطالعه کمک گرفت و نمیشه باهاش تصمیم قطعی گرفت
اینهمه نظریه در طول تاریخ سالهای سال بعضا هزار سال دوهزار سال مثل نظریه بطلمیوس رایج بوده همه هم با قطعیت فکر میکردن درسته اما بعد از دوهزار سال یه نفر میاد ردش میکنه به همین راحتی...
از علم بشر بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت طبیعتا تضمینی نمیتونه برای صحت 100 درصد بهت بده.
هیچ وقت نباید مطالعه رو تک بعدی و از یک دریچه پیش ببریم... وقتی پروژه ای به این بزرگی و عظمت رو بررسی میکنی یقینا باید مطالعاتت میان رشته ای باشه و از همه ی علوم کمک بگیری، فیزیک، زیست، شیمی ، تاریخ، فلسفه، منطق و استدلال و...
الانم توی این حوزه شاید مطالعه زیستی بتونه بیشتر کمک کنه چون عمدتا توی لوله آزمایش و زیر میکروسکوپ همه چیز رو بهت نشون میده...
صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و اذان پخش شد... همونطور که چشمم به گوشی بود بلند شدم وبه عنوان آخرین جمله گفتم:
اصلا همین نگاه های تک بعدی بشر رو انقدر گیج کرده در این زمینه...
کتایون سر بلند کرد و پرسید:کجا؟
_یه چند دقیقه استراحت کنید من میرم نماز بخونم و بیام...
بی حوصله گفت:واقعا زشت نیست دو تا آدم رو علاف خودت کنی که به یه کار شخصی برسی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: تو دیشب یه تلفن بهت شد کلا ول کردی رفتی ما هیچی بهت نگفتیم بعد الان سر یه ربع چونه میزنی؟
_اونکار خیلی مهم بود
_اینم خیلی مهمه. فقط اهم و مهم هامون با هم فرق داره... بیکار نشینید یخچال و کابینتا پر خوراکیه یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره الان برمیگردم...
...
وقتی از نماز برگشتم کتایون یک جعبه فلزی شکلات دستش بود و با ژانت مشغول خوردن شکلاتهاش بودن... قبل از نشستن رفتم آشپزخونه و یک پیش دستی خرما و گردو پر کردم و با سه لیوان شیر گذاشتم توی سینی و برگشتم پذیرایی... سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_بفرمایید ناقابله مجدد نمک نداره! دوباره اول خودم پیش قدم شدم و شروع به خوردن کردم... اینبار کتایون خیلی راحت لیوان شیر رو برداشت و خیلی عادی گفت: ممنون
ژانت هم بعد از چند ثانیه لیوان شیرش رو برداشت اما چیزی نگفت.. لیوان شیر رو که سر کشیدم خواستم شروع کنم و ادامه بدم که کتایون قوطی شکلات رو گرفت سمتم: اگه حرام نیست بفرما...
خندیدم: نه اگر الکل نداشته باشه میخورم...
لبخند کجی به نشانه تمسخر زد: بدون الکله!
_ممنون
(ادامه این پارت و نیمی از پارت بعدی حاوی استدلالهای زیستی در اثبات طراحی هوشمند کیهان و خالقیت خداست، در صورت عدم تمایل میتونید ازش عبور کنید و به ادامه داستان بپردازید اگر چه توصیه من این هست که با حوصله مطالعه بفرمایید)
شکلاتی برداشتم و خوردم و بعد شروع کردم:
چه خوش سعادتاند
آنان که برایِ دنیایشان
آن چنان کار میکنند و میکوشند
که انگار تا ابد زنده خواهند ماند
و برایِ آخرتشان آن چنان کار میکنند
که گویی فردا خواهند مرد.
#شهید_محمدحسینیوسفالهی
اختلاط دختر و پسر ممنوع
💠شریفه۲۳ مبارکه قصص
🔰مکتب اسلام در عین اینکه اجازه فعالیت اجتماعی رو در عرصه اجتماع به #زن می ده او رو از اختلاط در عرصه کار و فعالیت نهی می کنه.
👈 اسلام میگه نه حبس و نه اختلاط
✅بلکه حریم.
🔰 سنت جاری مسلمانان از زمان رسول خدا همین بوده که #زنان از شرکت در مجالس و مجامع منع نمی شدن ولی همواره اصل «حریم» رعایت شده.
🔰در #قرآن هم اشاره شده که #دختران حضرت شعیب با وجود اینکه شغل چوپانی داشتن هنگام سیراب کردن گوسفندان خود، ابتدا به کناری می رفتن تا چوپانان دیگه آب از چاه کشیده و حیوانات خود رو سیراب کنن و اونجا رو ترک کنن، بعد به سیراب کردن حیواناتشون می پرداختن،
حتی هنگامی که می خواستند همراه موسی به خانه خود برن حضرت #موسی پیشاپیش اون ها قدم بر می داشت. تا به پشت اونها نظر نکنه، و تغییر جهت مسیر رو با پرتاب سنگ نشان میدادن که حتی سخن گفتن با نامحرم هم به حد ضرورت باشه.
AUD-20201010-WA0019.mp3
2.54M
🎧#صوت_مهدوی
🎙استاد عالی
💢توفیق داشتیم عهد بستیم...
🔸بسیار زیبا و شنیدنی 👌
👈حتمآ بشنوید و نشر دهید.
چه خوش سعادتاند
آنان که برایِ دنیایشان
آن چنان کار میکنند و میکوشند
که انگار تا ابد زنده خواهند ماند
و برایِ آخرتشان آن چنان کار میکنند
که گویی فردا خواهند مرد.
#شهید_محمدحسینیوسفالهی