eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
268 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انیمیشن کوتاه «پدر» 💖 پدر فدای اهل خانه؛ مشکل گشای خانواده ✨ بسیار زیبا...!!
💠 💠 💠 زائران درگهت را بر در خلد برین می‌دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین! ♥️
.🕋♥️🕋 نت موبایل ها ⬅️ "OFF"❎ نت الهی♥️ ⬅️ "ON"✅ ♥️😍وقت عاشقیه😍♥️ ببینم جا نماز هاتون پهنه؟🤨 😍به به خداست داره صدات میکنه😍 👑پادشاه دنیات👑 ♥️🌷پروردگارت🌷♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ ♥️اَللهُ اَکبَر♥️ 💐اَشهَدُ اَن لا اِلَهَ اِلّا اَلله💐 💐اَشهَدُ اَن لا اِلَهَ اِلّا اَلله💐 🕊🌸اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسولِ اَلله🌸🕊 🕊🌸اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسولِ اَلله🌸🕊 🌹اَشهَدُ اَنَّ عَلیِاً وَلِی اَلله🌹 🌹اَشهَدُ اَنَّ عَلیِاً وَلِی اَلله🌹 🌱حَیِّ عَلَی اَلصَّلات🌱 🌱حَیِّ عَلَی اَلصَّلات🌱 🕊🌱حَیِّ عَلَی اَلفَلاح🌱🕊 🕊🌱حَیِّ عَلَی اَلفَلاح🌱🕊 ❤️حَیِّ عَلَی خَیرِ اَلعَمَل❤️ ❤️حَیِّ عَلَی خَیرِ اَلعَمَل❤️ 💚💐اَللهُ اَکبَر💐💚 💚💐اَللهُ اَکبَر💐💚 🕊🌿لا اِلهَ اِلَّا اَلله🌿🕊 🕊🌿لا اِلهَ اِلَّا اَلله🌿🕊 ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرج🤲🏻♥️
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد... دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود اما کتایون... کتایون... در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود ترس از درک یک رابطه ناشناخته و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم.... ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود... یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد... کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟ چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز... البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود... دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم! یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه... دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟ دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد.. دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم. حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟ فقط تونستم آروم بگم: قرص... کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش کتایون یکم نگاهم کرد دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت: باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو با نهایت توانی که داشتم ناله کردم: نه... خوب میشم یکم دیگه درسکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم! چند دقیقه بعد لرزم شدید شد طوری که فکم میلرزید و دندونهام به هم برخورد میکرد. متوجه میشدم دور و برم همهمه و سر و صداست ولی درک نمیکردم چی میگن فقط سعی میکردم بیشتر زیر پتو قایم بشم بلکه یکم گرمم بشه! پتوی دیگه ای هم روم اضافه شد ولی بازهم
لرزم از بین نرفت بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود! نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم.... بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم کسی توی اتاق نبود به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی... یک ساعت از وقت اذان گذشته! توی جام نشستم حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم.. بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: سلام ببخشید اذیتتون کردم کتایون با تعجب گفت: چکار میکنی مگه لرز نداری؟ _نه خیلی کم شده ژانت نگرانتر گفت: خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟ حتما الان بدنت درد میکنه، سخته... _ نه عزیزم نمیشه نماز رو که بخونم بهتر میشم این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: بشینید چرا وایستادید بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم! توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟ حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟ سر از سجده برداشتم: یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه... _آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی! _چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه! الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: تسبیحه وسیله شمارش کلمات دعا این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه.. مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره... به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم... یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: این اسمش چیه؟ _این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی... این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... ** _خاکه؟ _بله...خاک... کتایون حرفم رو قطع کرد: چرا اینجوری شدی؟ _دیشب دیدی که چه بارونی بود اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه پیاده برگشتم تو راه موش آب کشیده شدم رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد... آهی کشیدم: اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد... _واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟ _خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم! _چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی... گفتم: شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار... بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم... از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم.... تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد... ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: جنس اینا از چیه؟ _جز اون خاکیه بقیه سنگن این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟ با خجالت گفت: هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه لبخندی زدم: من کلکسیونر نیستم اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم _پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟ _همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره... کتایون ظرف رو گذاشت جلوم: بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم _به روی چشم علیا حضرت... منم با شما خیلی کار دارم! همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت: حالا به چه دردت میخوره؟ _هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد
ولی کتایون که دنبال بهانه ای برای فرار از غضب من بود سعی میکرد ها با ژانت مشغول باشه: _حالا انگار گنج پیدا کرد قیافه شو ببینم چی ان اینا؟ سنگن دیگه تا حالا سنگ تزیینی ندیدی؟! آخرین قاشق رو که فرو دادم با لبخندی حرصی و کجکی پرسیدم: _خب کتایون خانوم چه خبرا؟! خندید: چه سوال عجیبیه این سوال یعنی من الان باید کل وقایع این مدت رو برات توضیح بدم؟ منظورم رو میفهمید ولی خودش رو میزد به اون راه : خبری نیست سلامتی _شیطونه میگه پاشو یه فصل کتک مهمونش کنا! خودتو به اون راه نزن مادر بنده خدات هر روز زنگ میزنه سراغتو از من میگیره عجب بی رحمی هستی تو بابا یه زنگ بهش بزن خب کمت میاد؟ _سختمه سختمه باهاش حرف بزنم درک کن. _تو ام شرایط اونو درک کن زندگیشو بهم ریختی دل تو دلش نیست یکم انصاف داشته باش بابا تکلیفش رو روشن کن بنده خدا دق کرد عجب آدمیه ها _تو تو شرایط من نیستی که بفهمی چه وضعیتی دارم پس قضاوت نکن بی رحم نیستم ولی الان نمیتونم باهاش حرف بزنم جدی شدم: تو که نمیتونستی بیخود کردی به من گفتی زنگ بزن و اون بیچاره رو هوایی کردی! آبروی منم بردی الان پای منم گیره من نمیخوام مدیون مادرت بمونم پس مجبوری باهاش حرف بزنی چه بخوای چه نخوای وگرنه کلاهمون میره تو هم فهمیدی؟! کلافه دستی به سرش کشید: بابا من که نگفتم هیچ وقت حرف نمیزنم. گفتم فعلا نمیتونم _خب ایشون تا کی باید منتظر میل حضرت عالی باشه؟ بابا هر روز زنگ میزنه من دیگه از خجالت نمیدونم چی بهش بگم! لااقل فعلا یه عکس براش بفرست... کلافه گفت: خیلی خب باشه یه کاریش میکنم فکر کنم برا یه کار دیگه اومدیم اگر میخوای اینجوری از زیر بار بحث دربری کور خوندی لبخندی زدم: باشه ولی اگر تو ام فکر کردی به بهانه بحث میتونی از زیر بار این موضوع در بری کور خوندی! قبل شروع اول میخوام بپرسم شما از خوندن بیست صفحه از این کتاب دید ابتدایی تون چیه چه دید و چه تعریف و چه حسی به شما داد؟ صریح بگید بی تعارف ژانت_خب اول اینکه من توی این بیست صفحه اول جمله ای که پیروانش رو به عملیات تروریستی دعوت کنه ندیدم نمیدونم حالا شاید جاهای دیگه باشه ولی تا الان که من ندیدم... و اینکه فکر نمیکردم قرآن انقدر درباره بقیه پیامبرا مخصوصا مسیح صحبت کرده باشه فکر میکردم بیشتر درباره خودشون حرف زده باشه و اتفاقاتی که افتاده... _حالا کجاشو دیدی یک ششم آیات قرآن درباره بنی اسرائیله ... اتفاقا لحن قرآن اصلا نقالی نیس که هر اتفاقی بین خودشون پیش اومده تو کتاب ثبت باشه به ندرت درباره وقایع مصداقی صحبت میکنه بیشتر تمرکزش روی چیزای دیگه ست... کتایون تو چی؟ _خب... این رجز خوندنش توی آیه 23 برام خیلی جالب بود آدم ترغیب میشه حتما کامل بخونه و یه جوری به چالش بکشدش چون داره به مبارزه دعوت میکنه مخالفینش رو! توی کتاب دیگه ای ندیده بودم اینو _همینطوره خیلی اعتماد به نفس میخواد چنین ادعایی مگه چی میگه که ادعا میکنه کسی نمیتونه مثلش کلامی بیاره؟ باید دید... فقط اینم بگم که قرآن در معرفت و حکمت انتها نداره و سواد من در برابرش خیلی اندکه اما حتی نکاتی که خود من هم از قرآن میفهمم خیلی بیشتر از اون چیزیه که یادداشت برمیدارم و به این دلیل که بحث طولانی و خسته کننده نباشه فقط نکات خیلی خیلی مهم رو یادداشت کردم حالا شروع کنیم؟ به موافقت سر تکون دادند و من هم بسم اللهی گفتم و شروع کردم: _اولین آیه ی قرآن که اول هر سوره هم تکرار میشه و مسلمان ها در آغاز هر کاری استفاده میکنن و میگن یه جمله ی خاص و یه فرموله، همین جمله است بسم الله الرحمن الرحیم که یه ترکیب خاصه معنی ش رو میدونید دیگه یعنی به نام خداوند بخشنده مهربان خدایی که اول با مهربانیش خودش رو معرفی میکنه کتایون_خب آیه ی 25، ترسیم بهشت بهشت شما چرا اینطوریه! چرا تمام امکاناتی که توی بهشت هست درخت و میوه و شیر و عسل و اینهاست؟ به نظر نمیرسه که چون اون منطقه منطقه بی آب و علفی بوده و از نظر اونها اوج زیبایی و لذت همین چیزا بوده بهشتشون هم همین قدر کوچیک ترسیم شده؟ وگرنه که این بهشت خیلی تکراری و خسته کننده ست چقدر آدم غذا بخوره و تو چمن بچرخه! جهنم هم همینطور کاملا انتزاعی و غیر قابل درکه اصلا وجود جهنم هم با مهربانی خدا که شما ادعا میکنید در تضاده چطور خالقی به این عظمت که شما ترسیم میکنید تمام دغدغه ش سوزوندن موجوداتیه که خودش خلق کرده این اصلا منطقی نیست _اول اینکه درخت و سبزه و چمن برای مردمی که توش زندگی میکنن هم لذت بخشه یعنی چیزی نیست که بگی هر کی توش باشه ازش سیره هوای خوب و سرسبزی برای همه جذابیت داره نه فقط بیابون نشین ها و در هر حال نعمته ثانیا این حرفت رو اینطور می پذیرم که چون بهشت جایزه مومنینه و بالاخره باید براشون جذابیت داشته باشه تا بهش میل پیدا کنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبریک متفاوت حسین دهقان به مناسبت روز پدر خطاب به فرزندان شهدا
🐓🐓 مرغ دولتی با ارز جهانگیری کیلو ۱۸۵۰۰ 😐😐☹️☹️ 🔺دریافت فقط با کارت ملی 🤦‍♂😁😂
پدر تلفیق سه حرف است: پ: پشتیبانی د: دوستی ر: رحمت روزت مبارک ای رحمت الهی که با دوستیت همیشه پشتیبانم بودی روزت مبـارک پـدر امنیت میهنم بزرگ مرد تاریخ روزت مبارک
بسم الله الرحمن الرحیم سوره هود آیه ۸ 🖊وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى‏ أُمَّهٍ مَعْدُودَهٍ لَیَقُولُنَّ ما یَحْبِسُهُ أَلا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ 🖊اگر عذاب را تا مدت معینى (ظهور امام زمان) بتأخیر بیاندازیم خواهند گفت چه چیز آن را باز داشت (و مانع ظهور امام زمان چیست؟) بدانید روزى که عذاب مى‏آید از آنها برداشته نمیشود، بلکه بر آنان فرود آمده و آنچه را استهزاء بآن میکردند خواهند دید... با سلام خدمت دوستان گرامی صبح همگی بزرگواران بخیر و نیکی روز جمعه خوبی داشته باشید
🌹‍ "امروز "روز شهادت سردار بی بدیل و ابالفضل بی دست جبهه ها،فخر اسلام و ایران،"سرلشکر شهید حاج حسین خرازی" فرمانده شجاع و فکور لشکر مقدس14 امام حسین(ع)است. 🌹هم او که با شنیدن خبر تجاوز حرامیان بعثی به جبهه جنوب شتافت و با دیگر یارانش با تشکیل خط شیر محمدیه تهاجم مزدوران بعث را متوقف و ناشکیب عملیاتهای گوناگون را برای بازپسگیری خاک مقدس ایران شروع کرد."شهید صیاد شیرازی" فتح خرمشهر را حاصل ابتکار عمل خرازی قلمداد نمود.در گرماگرم نبرد شلمچه به حاج حسین خبر رسید که تویوتای غذای رزمندگان خط مورد اصابت قرار گرفته است. 🌹رزمندگان لشکر همه میدانند که این سردار بزرگ چه اهتمامی نسبت به تدارکات و غذای گردانهای عمل کننده خطوط مقدم نبرد داشت. بنابراین طبیعی بود که حسین آقا مترصد جایگزین نمودن وسیله دیگر برای این مهم باشد. مسوول تدارکات محور و راننده ای چابک را مامور کرد تا با ماشین خودش غذای بچه های خط را تامین کنند. در اثنای توجیه این دو نفر گلوله ای در کنار شهید خرازی بر زمین و بدن خسته حاج حسین آماج ترکشهای زیاد. 🌹 پیکر را به دارخوین مقر اصلی لشکر آوردند بچه های اردوگاه شهید عرب و دارخوین با شنیدن خبر این واقعه و مصیبت بزرگ در مسجد 14معصوم اجتماع کردند. آقارحیم صفوی بنا داشت چند کلمه صحبت کند اما گریه های متوالی اجازه نمیداد."شهید محمدرضا تورجی زاده"«فرمانده گردان یازهرا(س)» شروع کرد زهرای من زهرای من... همان نوحه ای که حسین آقا در مواقع سختی و شدائد بارها خواسته بود تورجی زاده در پشت بی سیم بخواند. با صدای تورجی شیون رزمندگان و عاشقان حسین با شیون آسمانیان و افلاک در هم آمیخت. غوغای وصف ناشدنی در مسجد به پا شد. 🌹 تابوت حسین خرازی که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی مزین شده بود به روی دست بسیجیانش و چند لحظه بعد تابوت شکسته شد و پیکر حسین بی تابوت و غرق در خون به روی دست بچه های بی سردار. همان بدنی که بخشی از آن در اسفند سال 62 در عملیات خیبر در طلایه جا مانده و دست چون قمر بنی هاشم قطع شده بود. 🌹« السلام علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله »شادی روح بلند حسین خرازی و یاران شهیدش صلوات.
💢 اولین تصویر از شهید مدافع وطن منتشر شد 🔹 شهید رجایی از کارکنان پلیس زاهدان که بامداد دیروز توسط اغتشاشگران و حمله کنندگان به پاسگاه به شهادت رسید 🔹 پیکر این پلیس مشهدی روز جمعه پس از نماز جمعه از مصلای زاهدان تشییع و به مشهد منتقل و در ساعت ۱۶ همان روز در مشهد از مقابل کلانتری کاظم آباد در توس تشییع خواهد شد
صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج حسین خرازی گفته بود تو عملیات خیبر (عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشته‌ها اومدن روح من‌رو ببرن، من گفتم فعلا می‌خوام برای خدا بجنگم... مگه قرآن نفرمود وقتی اَجَل کسی برسه، فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟ پس مجاهد فی سبیل‌الله به کجا رسیده که به ملک‌الموت میگه من هنوز تو این دنیا کار دارم؟ 👤راوی: حجت‌الاسلام مهدوی بیات شهید آوینی درباره حاج حسین گفته بود: آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می‌شود، نشان مردانگیست. گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند. 🗓 به مناسبت ۸ اسفند، سالروز شهادت شهید حسین خرازی
آنچه از ناحیه ما صورت گرفت نه رقابتی برای تصاحب قدرت و نه تلاشی برای فزونی ثروت بود بلکه.... 🇮🇷دکتر سعید جلیلی
⭕️ شهادت ۱۷ تن در حمله آمریکا به مواضع نیروهای مقاومت در البوکمال 🔸 براساس آخرین گزارش ها در حمله هوایی آمریکا به یکی از مواضع نیروهای مقاومت نزدیک شهر بوکمال (مرز سوریه با عراق) ۱۷ نفر شهید شدند./ شبکه خبر صابرین نیوز اعلام کرده یک شهید شبکه خبر به نقل از رویترز اعلام کرده ۱۷ شهید
انتخاب درست وقتشه
خاصیت فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا