eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
269 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم کسی را میخواد که پیرو خطش باشد✊ یک سال گذشت.....😔🖤 نمیدونم به حاج قاسم بگم سفیر اسلام ...😭 بگم عباس....😭بگم قاسم...😭 خیلی زیباست....😭😭😭 راهت ادامه دارد حاج قاسم...
^^✨ با دانش خودٺان ࢪا مجهز ڪنید. من توصیھ مۍڪنم بہ شما جوانانِ عزیز ڪھ درس خواندݩ ࢪا جدے بگیࢪید... 🌱
نجوای جمعه سلام بر مهدی عج سلام بر تو ای حجت خدا سلام بر تو ای دیده تیز بین الهی در میان مخلوقات سلام بر تو ای نور الهی که هدایت بواسطه تو محقق می‌گردد و به یمن تو از مومنین گره گشایی می‌شود سلام بر تو ای آقا، مولا، سرور من، من دوستدار شمایم و ظهور تو را و ظهور حق با دستان پر مهر تو را انتظار می‌کشم از خدا می‌خواهم بر محمد و خاندانش درود فرستد و مرا از منتظرینت و از یاوران و پیروانت قرار دهد و در جمع محبین‌ات شهادت را نصیبم فرماید امرو جمعه است و من به تو پناه آورده‌ام و میهمان شمایم پس مرا هر چند لایق نیستم بپذیر و پناهم ده
دفتر نشر آثار حسن روحانی
‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری فرازی از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم... ولی ناموس اسلام حفظ بشه ... 🌿✾ • • • • •
  یڪ جمعه بہ لطف حق تو را می‌بینیم در جمـع تمام شهـدا می‌بینیم ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را 🚩 درگوشہ‌ی صحن ڪربلا می‌بینیم🕌 🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی انتقادی روز گذشته نسبت به وضع معیشت مردم در حضور رهبرمعظم انقلاب خلاصه، ماحصل این کتاب دشواریست فشار، واژهی این روزهای تکراریست " حاج کرار"
❣محمد ابراهیم همت 🌹🌿متولد: ۱۳۳۴ 🌹🌿محل تولد: شهرضا 🌹🌿شهادت: ۱۳۶۲ 🌹🌿محل شهادت: جزیره مجنون ♻️انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد، بد نیست بهترین موقع بعد از پایان نماز، وقتی سر به سجده می‌گذارید، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بیندازید، آیا کارمان برای رضای خدا بود. 🌹
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #2 خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت.. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟ بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی... و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب  گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود... خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی... گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت... پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم... هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم... رفتم سراغش... ** تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود... هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟ اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای  دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...  چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده... از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد... هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من... پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود... جلو رفتم و رو به لوسی گفتم: سلام مشکلی پیش اومده؟ کلافه گفت:امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!... تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم... من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم... هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر... از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد... لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد... شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود... اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود... با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد... بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن: یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من حالش خوب نیست ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه؟... چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد.... دهن باز کردم و گیج گفتم:شما ایرانی هستی؟ بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟ کلافه گفت:بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی... با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم... _اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته...
حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به لوسی که هنوز گیج نگاهمون میکرد گفتم: چیزی نیست لوسی جون ایشون هم ولایتی ما در اومدن لطف کن بیا از من یه پاکت خون بگیر... لوسی گیج پرسید: _گروه خونی... _فرقی نمیکنه هر چی باشه میخوره –O ام فقط یکم سریعتر آنژیوکت رو وصل کرد و یه پاکت آبمیوه هم از یخچال داد دستم... پاکت که پر شد تماس گرفت که از اورژانس بیان و خون رو ببرن... دوست ژانت هم که تا اون لحظه عرض اتاق رو متر میکرد بی معطلی بیرون رفت... لوسی که حسابی از دستش حرصی بود غر زد:چه بی ادب... حتی ازت تشکر نکرد انگار وظیفه ت بوده... لبخند کم جونی زدم و بلند شدم که اعتراض کرد: کجا میری همین الان کلی خون ازت گرفتم بدنت سسته میخوری زمین... بشین یکم استراحت کن... گفتم:ممنون عزیزم مواظبم عجله دارم باید برم... از سالن اومدم بیرون و با پاهایی که از کمجونی دنبال خودم می کشیدمشون دنبال اون دختر توی اون راهروی مطول راه افتادم... باید میفهمیدم مشکل ژانت چیه شاید کمکی به حل معمای ذهنیم میکرد... ضمنا همسایه ای گفتن و حق همسایگی... شاید لازم میشد عیادتی بکنم... به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر صداش کردم: ببخشید خانوم... ایستاد و برگشت طرفم... ولی حرفی نزد و فقط منتظر نگاهم کرد... فوری گفتم:ببخشید من اسم شریفتون رو نمیدونم... چند ثانیه مغرورانه بهم خیره شد و بعد گفت: کتایون فرخی... _خانم فرخی چه اتفاقی برای ژانت افتاده؟ راه افتاد و هم قدم شدیم... با سردی تمام گفت: برای شما چه فرقی میکنه... _اگر فرق نمیکرد که نمیپرسیدم _سطح پلاکت خون ژانت پایینه از دیشب یکم ضعف داشت اما به موقع نیومد بیمارستان امروز حالش وخیم‌تر شد رسوندمش بیمارستان گفتن چند واحد خون نیاز داره بقیه شم که خودت دیدی رسیدیم پای آسانسور. دکمه رو لمس کرد و برگشت طرفم... با لحنی که از صد تا فحش بدتر بود گفت: _ممنون بابت خون... در کابین باز شد و خیلی زود کتایون فرخی ناپدید شد... دلیل لحن سردش چی بود؟ لابد اون هم از دعوای بین ما خبر داره.. داشتم فکر میکردم خیلی عجیبه که ژانت یه دوست ایرانی داشته باشه و خیلی اتفاقی از این بیمارستان سر دربیاره و اتفاقی تر من یه سری به بانک خون بزنم و ببینمش... چه دنیای کوچیکی داریم... همینطور در خیالات خودم غوطه ور برگشتم آزمایشگاه و پشت میز نشستم که کارم رو ادامه بدم که تازه یادم افتاد چرا از اینجا بیرون رفتم و توی بانک خون چیکار داشتم... از تصور اینکه با این ضعف دوباره باید تا اون سر راهرو برم آه از نهادم بلند شد... * اون شب ژانت خونه نیومد و چون سابقه نداشت یکم نگران شدم...با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم و پرس و جو کردم اما گفتن همون بعد از ظهر مرخص شده... خیالم راحت شد و چون باقیش به من ارتباطی نداشت تصمیم گرفتم زود بخوابم که صبح زود بیدار شم و پروژه ترجمه ای که دستم بود رو تموم کنم...  ... خسته از پشت میز بلند شدم و طول کوتاه اتاق رو چند باری طی کردم... پاهام تماما خواب رفته بود... نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم... دو ساعت بود که از جام تکون نخورده بودم! ساعت دو و نیم ظهر بود و خوشحال بودم که تقریبا نیم ساعت دیگه کار این پروژه تمومه و میتونم استراحت کنم و با همین امید دوباره پشت میز نشستم اما هنوز اولین خط رو تایپ نکرده بودم که در خونه باز شد و سر و صدای مشاجره ای غیر طبیعی به گوشم رسید... هم صدای ژانت و هم صدای دوستش کتایون برام قابل تشخیص بود ولی اینکه چی میگفتن نه... برعکس همیشه که بی سر و صدا رفت و آمد میکرد اینبار صداش زیادی بلند بود... میخواستم ببینم چه خبره ولی به خودم میگفتم شاید مشکل بین خودشونه درست نیست که برم بیرون تا اینکه سر و صدا خوابید... با خودم گفتم من که میدونم اون بیمارستان بوده و اون هم حتما میدونه که من میدونم... بد نیست برم و حالش رو بپرسم نهایتا جوابم رو نمیده دیگه اما خدا رو چه دیدی شاید باب رفع کدورت هم باز شد... بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم... از راهروی کوتاه پشت آشپزخونه که گذشتم دیدمشون... ژانت روی مبل دونفره ی تکیه کرده به دیوار غربی نشسته بود و کتایون هم کنارش... سلام کردم... جواب نداد و دستش رو هم مشت کرد که خشمش رو نشون بده... اما کتایون سر تکون داد... واضح بود که اوضاع خوب نیست پس کلام رو کوتاه کردم: _میدونم که یکم حالت خوب نبود و بیمارستان بودی وظیفم بود به عنوان هم خونه بیام و حالت رو بپرسم... مزاحمت نمیشم تنهات میذارم که استراحت کنی... پشت کردم و راه افتادم طرف اتاقم که ژانت زیر لب اما طوری که بشنوم گفت: _حالم وقتی بهتر میشه که تو اینجا نباشی... و باز آهسته تر چیزی گفت که نشنیدم...