هدایت شده از شهید محمد رضا تورجی زاده
زیارت عاشورا👆👆👆
بانوای دلنشین
🌷 #شهید محمد رضا تورجی زاده🌷
#بسبار_سوزناک
🌷 اللهم عجل لولیک فرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا حالا مقایسه به این زیبایی دیده بودین؟
🌺شب زیارتی اباعبدالله(ع) به یاد حاج قاسم سلیمانی...
🌹ساعت به وقت حاج قاسم
بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کلام نور :
#سوره مبارکه انبيا آیه 93
وَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُم بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ
و (از تفرقه بپرهيزيد، ولى با اين وجود) آنها كار خودرا در ميانشان به تفرقه كشاندند (و بايد بدانند كه سرانجام) همگى به سوى ما باز مى گردند.
✅✅✅
✅ حدیث روز :
#رسول اكرم صلى الله عليه و آله
شش چيز را براى من ضمانت كنيد تا من بهشت را براى شما ضمانت كنم، راستى در گفتار، وفاى به عهد، بر گرداندن امانت، پاكدامنى، چشم بستن از گناه و نگه داشتن دست (از غير حلال).
اِضمَنوا لى سِتّا مِن اَنفُسِكُم اَضمَن لَكُمُ الجَنَّةَ اُصدُقُوا اِذا حَدَّثتُم و َأوفُوا اِذا وَعَدتُم و َاَدُّوا اِذا ائتُمِنتُم و َاحفَظوا فُروجَكُم و َغُضّوا اَبصارَكُم وَ كُفّوا اَيديَكُم؛
نهج الفصاحه ص216 ، ح 321
✅✅✅
✅ احکام روز :
#قرار گرفتن در دو افق متفاوت و تکرار نماز
س: من در روز سفر نماز صبح را در فرودگاه كراچى خواندم و سپس در همان روز قبل از فجر، در قاهره فرود آمدم. آيا بايد دوباره نماز صبح را در فرودگاه قاهره بخوانم.
ج) واجب نيست.
#استفتائات مقام معظم رهبری
✅✅✅
✅ همراه با شهدا...
باور كنيد كه شهادت از عسل شيرين تر است اگر در بطن كلمه شهادت برويد متوجه خواهيد شد كه چقدر كشته شدن در راه خدا شيرين است. برادرم احمد روح من در انتظار فداكاري توست تو مانند يك مسلمان واقعي زندگيت را وقف خدمت به اسلام كن.
#شهيد محمود خادم سيدالشهدا
✅✅✅
✅ انرژی مثبت :
#خدا
هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند، سطر اول همیشه این است : « خدا همیشه با ماست »پس بخوانش با لبخند...
✅✅✅
با سلام خدمت دوستان بزرگوار
صبح روز جمعه شما بخیر و نیکی
روز خوبی توام با سلامتی وموفقیت و سربلندی در پیش داشته باشید
⭕ *آخرين نگاه*
🌷 هنگامی كه علی اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم:
«پسرم! چشمانت را باز كن تا يكبار ديگر تو را ببينم. آنگاه چشمانش را باز كرد»
و اينچنين شهيد علیاكبر صادقی، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و برای ما تصاويری به يادگار گذاشت كه بدانيم « *شهدا زندهاند*».
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی
راوی: مادرشهيد☝
🇮🇷 الگوی تربیت فرزند
🔹 مادر شهید محمدحسین حدادیان:
💚 وقتی محمدحسین را باردار بودم خیلی حواسم به حلال و حرام بود. همیشه با وضو بودم. بین الطلوعین دعای عهد و زیارت عاشورا میخواندم. در روابط با نامحرم حساس بودم. روزی دوسه ساعت قرآن میخواندم. برای خواندن زیارت جامعه کبیره ولع به خرج میدادم ...
💚 وقتی بدنیا آمد مقید شدم با وضو به او شیر بدهم. نیت کردم: «خدایا به بنده ات خدمت میکنم تا برایت خوب بندگی کند» تا سیر شدن بچه دعای فرج و انا انزلنا میخواندم. روضه های اباعبدالله را با خودم زمزمه میکردم و چکه های اشکم را به صورتش میمالیدم تا شیرم طعم روضه امام حسین(علیه السلام) بدهد. در روضه ها شرکت میکردم به این بهانه که در آنجا به محمدحسین شیر بدهم ...
💚 در نوجوانی برای خدمت در بسیج برای مقابله با فتنه ها و همچنین خادمی هیات حاج محمود کریمی شب و روز نمی شناخت، به من میگفت: «هر شب روضه حضرت زهرا(سلامالله علیها) گوش میدم و میخوابم»
💚 خیلی خوشش می آمد که غذاها را به نیت اهل بیت می پزم. اکثر روزها بهشان میگفتم که امروز غذا متعلق به کدام معصوم است. زمان آشپزی نیت میکردم: «خدایا! این غذا در بدن هر کسی میرود، قوتی بشه تا عبادت و خدمتی برای تو کند و معصیت تو را نکند»
♥ وقتی با جنازه اِربا اِربایش روبرو شدم، گفتم : «مامان جان! برام عزیز بودی اما خدا از تو برام عزیزتره ... فدای سر علی اکبر آقا اباعبدالله! تو کجا جوان اباعبدالله کجا؟
🇮🇷 بعد از شهادتش وقتی حضرت آقا تشریف آوردند منزل ما، فرمودند: « خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی، خدا به هر کسی این فرزند را نمیدهد»
🔘 منبع: کتاب "آرام جان"
مطالعه این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
a8.mp3
679.1K
مادر برام قصه بگو(2)
دل تنگ تنگه(2)
قصه بابا رو بگو(2)
دل تنگه تنگه(2)
دل تنگه تنگه(2)
مادر مادر مادر مادر(2)
مادر برام حرف بزن(2)
از ایمونش بگو
مادر برام حرف بزن
از پیمونش بگو
مادر تو دونی و خدا(2)
از خوبی هاش بگو(2)
از مهربونی و از مهر و وفاش بگو
از جونفشونی و از رزم بابام بگو
مادر مادر مادر مادر(2)
دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره(2)
نوری بهشتی دیدم بر چهره داره
وقتی به نزدیک بابا رسیدم
دیدم ملائک به دورش بیشماره(2)
نگاش کردم دلم لرزید
صداش کردم به روم خندید
بغل واکرد منو بوسید
لباش خندون چشاش گریون
منو بویید منو بویید
لباش خندون چشاش گریون
منو بویید
منو بوسید(2)
منو بوسید(2)
بابا منو بوسید
بابا منو بویید(2)
با دیدن اشکم
خون در رگش جوشید(2)
بابا منو بوسید
بابا منو بویید(2)
با دیدن اشکم
خون در رگش جوشید(2)
بابا نوازش کرد
بابا سفارش کرد(2)
در جنگ با دشمن
ننگه که سازش کرد(2)
بابا نوازش کرد
بابا سفارش کرد(2)
در جنگ با دشمن
ننگه که سازش کرد(2)
مادر مادر مادر مادر(2)
بابا برام یه لاله چید
منو تو آغوشش کشید
بابا برام یه لاله چید
منو تو آغوشش کشید
درد دلامو که شنید
حرف حسین و پیش کشید(2)
خونم مگه رنگین تره خون حسینه
خون حسینه
جونم مگه شیرین تره جون حسینه
جون حسینه
یه جون اگه دادم به راه دین و ایمون
صد جون هزارونش به قربون حسینه(2)
بگو به مادر هرگز نخور غم
حسین و بابا هستند باهم
مادر نخور غم نگیر ماتم
خاطره شهید ازدواج
منو حمید رفته بودیم راهیان نور به نیت حاجت ازدواج گرفتن از شهید حاتمی🙈
هر لحظه که میرفتیم سر مزار این شهید شلوغ بود و همیشه هم خواهران سر مزار بودن
و منو و دوستم قسمت نمیشد بریم و خلوت کننیم با شهید عزیز
تا اینکه نقشه ای کشیدم 😈
ساعت اخر که اونجا بودیم با هم رفتیم دیدیم بازم دو تا خانوم نشستن سرمزار😤
فکری به ذهنم رسید رفتیم جلو به اون دوتا دختر خانوم گفتم ،
درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟
اون دوتا خانوم گفتن بله
گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟
دو تاشون به هم نگاه کردن و ریز لبخند زدن چیزی نگفتن
هیچی منم گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم
گفتم خانوما شهید حاتمی ما دو تا رو فرستاده کدومتون ،کدوممونو انتخاب میکنید؟😄
خانوما برگشتن یک نگاه عاقل اندر سفیه به ما کردنو پا بفرار گذاشتن
ما هم نشستیم تا دلت بخاد با شهید خلوت کردیم و حلالیت هم خواستیم از شیطنتی که کردیم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 تمام عواملی که موجب شد جامعه به سمت #بدحجابی حرکت کند اینهاست☝️☝️
🎙دکتر غلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخونید جالبه 😉
دختره تو دانشگاه جلوی
یه پسر رو گرفت و گفت:
خیلی مغروری
ازت خوشم میاد،
هرچی بهت آمار دادم
نگاه نڪردی ولی چون
خیلی ازت خوشم میاد
من اومدم جلو
خودم ازت شمارتو بگیرم
باهم دوست شیم !!!!!!!
پسرگفت:شرمنده نمیتونم،
من صاحب دارم !
دختربه اوج حسادت رسید
و گفت:
خوشبحالش ڪه با آدم باوفایی
مثل تو دوسته !!!!!!!
پسره گفت:نه خوشبحال من ڪه یه همچین صاحبی دارم.
دخترگفت: اووه چه رومانتیڪ،
این خوشگل خوشبخت ڪیه
ڪه این جوری دلتو برده؟
عڪسشو داری ببینمش؟
پسرگفت: عڪسشو ندارم
خودم هم ندیدمش
اما میدونم خوشگل ترین
آدم دنیاست!!!!
دختره شروع ڪرد به خندیدن و مسخره ڪردن....
گفت: ندیده عاشقش شدی ؟
نڪنه اسمشم نمیدونی ؟
پسر سرشو بالا گرفت گفت:
آره ندیده عاشقش شدم!!!
اما اسمشو میدونم... اسمش ((مهدی فاطمه)) ست
دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه........!!!!!
---؛---،---؛---؛---؛---؛---؛
4214e54d-18d3-47f8-bc63-9a54de1f458b
5.26M
مداحی خبر چه سنگینه... در مورد شهدا/ سید رضا نریمانی
•••
#شـهدایۍ
آخروصیتنامهاشنوشتہبود؛
وعدہۍمابهــشتــ
بعد روۍبهــشت راخط زدہ بود
اصلاحڪردہبود :
وعدہۍما"جَنَّتُالْحُسِیْنعلیہالسلام"»
🕊💌 #شهـیدحجتاسدۍ
❤❤❤
#راز_تسبیح_سبز...📿
قبل ازدواج...💕
هر خواستگاری ڪه میومد...
به دلم نمینشست...!
اعتقاد و ایمان همسر آیندم
خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش
واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.... میدونستم مؤمن واقعی واسه
زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا
خیلی حاجت میده...
این چله رو "آیتالله حقشناس"
توصیه ڪرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!
ڪار سختی بود اما به نظرم
ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت واسه رسیدن
به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ
مزارش نشسته بود...
دیدم مردم میرن سر مزارش
و حاجت میخوان...
ولی جز من ڪسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم
و گفت:
"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...
از اولین سفر سوریه ڪه برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...
به همه جا تبرڪ شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچڪس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص
بودنش چه حڪمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود ڪه
یه شهید بهم داده بود...
(همسر شهید امین کریمی چنبلو)
❤❤❤
#راز_تسبیح_سبز...📿
قبل ازدواج...💕
هر خواستگاری ڪه میومد...
به دلم نمینشست...!
اعتقاد و ایمان همسر آیندم
خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش
واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.... میدونستم مؤمن واقعی واسه
زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا
خیلی حاجت میده...
این چله رو "آیتالله حقشناس"
توصیه ڪرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!
ڪار سختی بود اما به نظرم
ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت واسه رسیدن
به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ
مزارش نشسته بود...
دیدم مردم میرن سر مزارش
و حاجت میخوان...
ولی جز من ڪسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم
و گفت:
"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...
از اولین سفر سوریه ڪه برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...
به همه جا تبرڪ شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچڪس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص
بودنش چه حڪمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود ڪه
یه شهید بهم داده بود...
(همسر شهید امین کریمی چنبلو)
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 12
خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ، به خاطر همین چندان نمی توانستند راحت برخورد کنند ؛ اما از حساسیت اولیه شان هم در طول آن دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگر خیلی با حالت تعجب برانگيز به هم نگاه نمی کردند !
آن روز بالاخره گذشت ؛ شب ، مژگان برای نفیسه پیام می دهد و بعدش زنگ می زند و می گوید :
《از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت ! خب شوکه شدم ، انتظار فرید رو با این سن و سال نداشتم ! اما کلا همه چیز خوب بود ، ممنونم ، بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم .》
نفیسه در جواب مژگان گفت :
《مرسی آبجی جونم ! همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ، به منم خیلی خوش گذشت هر وقت پیش تو هستم و خنده هاتو میبینم لذت می برم .》
پایان مکالمه ، نفیسه می گوید :
《راستی یه چیزی بگم و برم ، دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ! بسپارش به فرید ، اون خیلی کارش درسته ، می دونه چیکار کنه . فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ، بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه . بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 13
حدوداً دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز کہ مےگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته مےشد؛ این هم دلیل داشت ؛ چون آرمان اهل باشگاه و ورزش شده بود و در نتیجه
نشاطش هم بیشتر شده بود ، خوب غذا مےخورد و......
در این مدت ؛ چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود ، بیشتر به درس ، خودش و زندگی اش مےرسید و این وسط نفیسه همه کاره بود ؛ نفیسه بود که بسیاری از وقتش را در خانه مژگان مےگذراند و حدوداً هفت هشت ساعتش را در طور شبانه روز ، خانه مژگان بود .
تا اینکه در عینه ناباوری ، دوباره مژگان تب مےکند؛ تمام آن روز های آرام به هم خورد ، دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرزه و رعشه افتاد ، از هوش نمےرفت ، صرع نداشت ، فقط تب میکرد. نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کند، دستش روی پیشانی مژگان بود و گفت:
«مژگانم! من نمےتونم امشب تنهات بذارم، بذار امشب پیشت بمونم؟»
و این طور شد که از آن شب ، تلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان شکسته شد .
فکر کردم که نیم ساعت مےنشینم با عمار حرف مےزنم و عمار هم توجیحم مےکند ؛ اما دیدم این طور نمےشود و باید خیلی دقیق تر از این حرف ها پرونده را مطالعه کنم ؛ اما این پرونده، کد خورده بود؟؟ وقتی پرونده ای کد میخورد؛ یعنے به هیچ وجه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتی اش همان جا صورت بگیرد!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی