eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
263 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
10.5هزار ویدیو
162 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان اول (۱) 🔹بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد. محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید داشت توی زندگی مادرش جوانه می زد.ملیحه از وقتی خودش را شناخت،فکر می کرد هیچ چیز مهم تر از حرمت بزرگ ترها نیست.به مادر بزرگ هایش زیاد احترام می گذاشت.دعای خیرشان همیشه جلوتر از ملیحه می رفت و درهای بسته را برایش باز می کرد. مادر بزرگ مادری اش مفسر قرآن بود و خانه اش محل رفت و آمد خانم های مشتاق یادگیری.مستمعان جلساتش گاهی تا دویست نفر هم می رسیدند.میزبانی آن همه مهمان توان می خواست.پیرزن دیگر از تک و تای سابق افتاده بود.گرد وغبار روی اسباب خانه اش بهش می گفت((دیگه دوره ات گذشته خاج خانوم))اما ملیحه کمک حال مادربزرگ بود.دوست نداشت هیچ وقت دوران چیز های خوب سربیاید.محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه شروع کرد به روییدن.مادربزرگ وقتی چروک های صورتش به خنده باز می شد،ازته دل دعا می کرد((الهی بچه هات چراغ دلت باشند ملیحه جان))سوی چراغ محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه تابیدن گرفت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۹ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۲) 💠 ملیحه عروس تازه بود.وقتی محمدمهدی می رفت سر کار،تنهایی اش را با کارهای خانه پر می کرد.خودش را مشغول می کرد تا برنامه ی مورد علاقه اش شروع شود،قرائت جواد فروغی.پسربچه خوش صداو خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود.زمان برنامه را حفظ شده بود.راس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست. مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند.طنین آیات خدا با صدای پر و شش دانگ جواد،دل آدم را می لرزاند.ملیحه قرائت خوب را می شناخت.از بچگی با خانواده و حالا با محمدمهدی،در محافل قرآنی آمدو رفت داشت.جلوی تلویزیون،به صورت معصوم جواد کوچک خیره می ماند و توی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت.از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را همین خوبی برای مردم بخوانند شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۰ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۳) 💠 سال 67 بود.جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد اما تولد محسن سرمای آبان ماه را برای ملیحه گرم کرده بود.اسمش را گذاشت محسن چون دلش می خواست محسن فاطمه(س) زنده می ماند. دلش می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامدزندگی کند.به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر مجلسی حاضر نمی شدو دست به هر لقمه ای نمی برد.آن 9 ماه از قرآن کنده نشد.کار هر روزش خواندن زیارت عاشورا و امین الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیزها باشد. محسن سفیدو قشنگ بود.ملیحه از خلق و خویش متعجب بود.بهش می گفت(فرشته)وآرام بود.بهانه نمی گرفت.غذایش را با خوشحالی می خورد،خوب می خوابیدو گریه نمی کرد.انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود.ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل درآمد.بس که بی آزار بود این بچه. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۰ و ۱۱ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۴) 💠 محسن سه ساله بود.صبحانه اش را که می خورد،می رفت اتاق بچه ها.مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد.صدای شحات محمد انور بود.باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادرهایش.آن قدر با ضبط ور رفته بود که یادگرفته بود چطور ازش استفاده کند. یک روز که مامان سرزد به اتاق بچه ها،از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده خشکش زد.محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش.یک آیه را که شحات می خواند،محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچه گانه اش از شحات تقلید می کرد.وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛انگار از قیافه خودش.با صدای کودکانه اش گفت (من می خوام شحات انور بشم). ظهر که مامان کارهای خانه را تمام می کرد،میدید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است.محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد.اسباب بازی هایش خاک می خوردند.زیاد نمی رفت سراغ شان.آدم بزرگ بود از بچگی. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۱ و ۱۲ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۵) 💠 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود.ضبط روشن بود و او داشت همراه شحات انور قرائت می کرد.یکهو صدای شحات گم شدو صدای دیگری شروع شد.صدای محسن بود.داشت از شحات تقلید می کرد.ابروهای مصطفی رفت تو هم.کارد می زدی خونش درنمی آمد.(این بچه نمی دونه این نوارارو با هزار سفارش و دوندگی گیر می آریم؟صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟)داشت با خودش غر می زد که کم کم اخم هایش باز شد. تازه فهمید محسن عجب قرائتی کرده.بچه سه ساله همه قواعد تجوید صوت و لحن را رعایت کرده بود بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد.بعد که از محسن علت این کارش را پرسید،فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده.بد هم نشد.سال ها بعد که محمود شحات انور.پسر شحات محمد انور مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار از استعداد عجیب محسن حیرت کرد. اما آن وقت دیگر محسن نبود. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۶) 💠مهمان ها هفته ای یک بار طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن. محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد.کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک اقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن تلاوت کند.یک شب استاد جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند.محسن دلش هری ریخت.تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود.سریع بلند شد از پله ها رفت پایین.استاد ول کن نبود.صدایش از توی بلندگو می آمدطبقه پایین:(محسن آقا!جماعت منتظر تلاوت شما هستند.تشریف بیاریدبالا.) محسن تسلیم شد.پله هارا با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد.استاد جلسه صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد. روی نوار عکس استاد مورد علاقه اش بود؛شحات محمدانور.محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین،دوید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد.مامان پیشانی بلندش را بوسید،پرسید:(اضطراب نداشتی؟)محسن بادی به غبغب انداخت:(نه.نمی خوام اضطراب داشته باشم.) شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ و ۱۳ 🔻🔻🔻🔻
💠 داستان اول (۷) 💠 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید،شروع کرد چیزهایی را که بلد بودن با زبان کودکانه به محسن یاد دادن.محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی.هوش موسیقایی خوبی داشت.کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار باهاش تمرین کند.محسن بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد.استاد دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد محافل حرفه ای که خودش پای ثابت شان بود.اساتید وقتی صدای محسن را میشنیدند همگی می گفتند آینده اش درخشان است. مامان تا ساعت یک شب چشم انتظاره بچه ها بیدار می ماند تا برگردند. سر سفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید.برایش مهم بود بچه ها کجا رفته اندو چه کرده اند. و پیشرفت داشته اند یا نه.وضع مالی شان متوسط بود؛گاهی پایین تر از متوسط.ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد.محسن سریع پیشرفت کرد.دوازده ساله که شد،رتبه اول کشور را گرفت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۳ و ۱۴ 🔻🔻🔻🔻