eitaa logo
محفل منتظـــــ💚ـــــران ظهـــور«۱»
9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی💚 السلام علیک یااباصالح المهدی ادرکنی ولاتهلکنی کانال تبلیغــــــ👇🏻ــــــــات ارزان https://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3 درخدمتــــــــ👇🏻ــــــــم ازسومین حرم اهل بیت علیه السلام (شاهچراغ) eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🌸 🔍 | 💡 : در بین پنج علامتِ حتمی ظهور، فقط این دو علامتند که به صورت معجزه‌اند. 💡 : 1️⃣👈🏻 معجزه ای از سوی آسمان ☝🏻اما بَیداء معجزه ای از سوی زمین است. 2️⃣👈🏻 را همه می‌شنوند ☝🏻 اما فقط بر تعداد خاصی از انسانها اتفاق خواهد افتاد. 3️⃣👈🏻 فقط جنبه گزارش‌ و اطلاع‌رسانی دارد . ☝🏻اما ، دخالت مستقیم خدا در حمایت از جبهه حق می‌باشد. 4️⃣👈🏻صیحه گرچه پدیده ای اعجازگونه است . ولی از آنجا که بیشتر جنبه اطلاع رسانی دارد ممکن است با اقدامات رسانه ای جبهه باطل از خاصیتش کم شود، ☝🏻اما بیداء اقدامی کوبنده است که جبهه باطل از انجام نمونه مشابه آن عاجز می‌ماند... 📔 تأملی در نشانه‌های حتمی ظهور، ص۱۸۲ 🔴 به سوی امام مهدی علیه السلام 💥در طول تاریخ، دو سپاهِ جنگی وجود داشته و خواهد داشت که در مسیر مکه به شکل اعجازآمیز و با دخالتِ نیروه های غیبی نابود می‌شوند: 1️⃣ که به هدف کشتن روح و حقیقت کعبه، بدان سمت حرکت می‌کند و در میانه ی راه به بلایی از سوی آسمان گرفتار می‌شود. 2️⃣ که در یورش به سمت مکه، به نفس زکیه [شخصیتی الهی و خاص] سوء قصد دارند، اتفاق خواهد افتاد و همچنین سوء قصد آنها به امام مهدی علیه السلام، که آن سپاه بین مدینه و مکه در سرزمین بیداء به بلایی از سوی زمین به هلاکت می‌رسند. 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 @shahcharagh ____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکی از هم‌رزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت.😰 یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. 😳چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد😕 و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. 😔با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد. 💚💚💚 400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد، اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند،💪 آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!😳 آنقدر شهید زیاد شده بود، که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود. این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرمانده‌اش، شهید مرتضی جاویدی را سر زبان‌ها انداخت تا هر وقت کار گره می‎خورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها.🌱 از آن طرف هم خیلی از جوان‌های شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست می‌شکستند که به این گردان راه پیدا کنند. اما مرتضی به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌داد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرین‌های ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمنده‌ها که هر شب سوره واقعه را بخوانند.✨ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... نویسندگان:🖊 💙و