eitaa logo
.......
4 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
103 فایل
.....
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا (س)🌿 از این تفکرات خویش بیرون می آید و به فرستاده سخن آخرین خویش را اعلام می دارد : ، به نزد بانوی تو خواهم آمد . امین قریش ، بلافاصله بعد از رفتن آن زن ، جریان کار را با ابوطالب درمیان می گذارد . ابوطالب ، به فرزند برادر خویش تبريك مي گويد . چنـد روز بعـد ، مجلسی ساده تشکیل می گردد ، و گفتگوهای مقدماتی با خوبی و توافق طرفین ، به نتیجه رسیده و خیلی زود پایان می یابد . آنگاه ابوطالب برمی خیزد و خطبه ای می خواند که حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن ، آغازش برادر زاده خود را معرفی می کند : اگر محمدبن عبدالله را با هر مردی از قریش مقایسه کنیم ، او بر همه برتری دارد . اگرچه از ثروت محروم می باشد ؛ اما ثروت همانند سایه است که رفتنی می باشد و شرافت و اصل و نسب چنین نیکویی ، باقی خواهد ماند ... سپس ، نوبت به « ورقة بن نوفل » می رسد تا صحبت کند : هیچ کس از قریش ، منکر فضل و کرامت شما نیست . ما از صمیم قلب آرزو داریم ، تا دست به ریسمان شرافت شما بزنیم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نخستین زنی که ایمان به محمد ( ص ) می آورد.✦ رمضان امسال را هم محمد بن عبدالله - شوی خدیجه - - به حراء رفته است ، تا به دور از غوغای زندگی روزمره ، به تنهایی به تفکر و عبادت بپردازد . او ، ساعتها در غار ، تنها با خویشتن نشسته است و می اندیشد . به خود ، به گذشته اش و آینده خویش ، به خانه ابراهیم ، به بتهایی که آنجا را آلوده ساخته اند و به نیایشگران بتها ، به عرب و به تمامی بشریت ، به زمین و آسمان ، به هستی و هستی آفرین . بعد ، بیرون می آید و ساعتها روی کوه حراء ، پیرامون غار قدم می زند ، وقار کوهستان را می نگرد و خاموشی دشت را ، عظمت و سکوت آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانی را که خاموش ایستاده اند و به او می نگرند . ! امشب شب عجیبی است! صدای گامهایی در سکوت کوهستان پیچیده است سینه آسمان را خراشیده است ؛ سالهاست که کسی در درونش می گوید : منتظر باش ! او می آید ! محمد به غار باز می گردد ، و به انتظار باقی می ماند . افسرده است ! چیزی هست که نمی یابمش ! کجاست او ؟! انتظار ناشناخته ای در وجود خویش احساس می کند ؛ انتظاری که چهل سال عمر دارد . به خواب می رود . چه مدت می گذرد ؟ چگونه آمده است ؟ از کدامین سوی ؟ از کجای آسمان ؟ نمی داند ! آنچه مشهود است ، از پایان انتظار خبر می دهد : ورقه ای جلوی چشمان محمد گشوده می شود : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! دست مرموزی که حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است ، یکبار دیگر چنین می کند و فرمان خدا را دوباره به گوش او می رساند : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! این بار ، چنان گلویش را می فشارد که احساس مرگ می کند و رها می سازد او را و باز همان صدا ؛ با لحنی آمرانه : - بخوان ! و محمد که خواندن و نوشتن نمی داند ، یکباره می بیند که می تواند بخواند ! - چه بخوانم ؟! به نام پروردگارت بخوان ! پروردگاری که ترا خلق کرد و ... آن آشنا ، پیغام خدا را رسانیده است ، و کاری ندارد که بیش از آن بماند . وقتی محمـد در غار تنها می ماند ، تاب تحمل ندارد . گویی از آسمان و دشت ، وحشت به جانش می ریزند . تخته سنگهای سرد و سیاه کوه نور را با شتاب فراوان ، پشت سر می گذارد ، تا به خانه خویش برسد . بر در می کوبد . ...