هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_ششم
از این تفکرات خویش بیرون می آید و به فرستاده سخن آخرین خویش را اعلام می دارد : ، به نزد بانوی تو خواهم آمد .
امین قریش ، بلافاصله بعد از رفتن آن زن ، جریان کار را با ابوطالب درمیان می گذارد .
ابوطالب ، به فرزند برادر خویش تبريك مي گويد .
چنـد روز بعـد ، مجلسی ساده تشکیل می گردد ، و گفتگوهای مقدماتی با خوبی و توافق طرفین ، به نتیجه رسیده و خیلی زود پایان می یابد .
آنگاه ابوطالب برمی خیزد و خطبه ای می خواند که حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن ، آغازش برادر زاده خود را معرفی می کند : اگر محمدبن عبدالله را با هر مردی از قریش مقایسه کنیم ، او بر همه برتری دارد .
اگرچه از ثروت محروم می باشد ؛ اما ثروت همانند سایه است که رفتنی می باشد و شرافت و اصل و نسب چنین نیکویی ، باقی خواهد ماند ...
سپس ، نوبت به « ورقة بن نوفل » می رسد تا صحبت کند : هیچ کس از قریش ، منکر فضل و کرامت شما نیست . ما از صمیم قلب آرزو داریم ، تا دست به ریسمان شرافت شما بزنیم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نخستین زنی که ایمان به محمد ( ص ) می آورد.✦
رمضان امسال را هم محمد بن عبدالله - شوی خدیجه - - به حراء رفته است ، تا به دور از غوغای زندگی روزمره ، به تنهایی به تفکر و عبادت بپردازد .
او ، ساعتها در غار ، تنها با خویشتن نشسته است و می اندیشد .
به خود ، به گذشته اش و آینده خویش ، به خانه ابراهیم ، به بتهایی که آنجا را آلوده ساخته اند و به نیایشگران بتها ، به عرب و به تمامی بشریت ، به زمین و آسمان ، به هستی و هستی آفرین . بعد ، بیرون می آید و ساعتها روی کوه حراء ، پیرامون غار قدم می زند ، وقار کوهستان را می نگرد و خاموشی دشت را ، عظمت و سکوت آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانی را که خاموش ایستاده اند و به او می نگرند .
! امشب شب عجیبی است!
صدای گامهایی در سکوت کوهستان پیچیده است سینه آسمان را خراشیده است
؛ سالهاست که کسی در درونش می گوید :
منتظر باش !
او می آید !
محمد به غار باز می گردد ، و به انتظار باقی می ماند . افسرده است ! چیزی هست که نمی یابمش !
کجاست او ؟!
انتظار ناشناخته ای در وجود خویش احساس می کند ؛
انتظاری که چهل سال عمر دارد .
به خواب می رود .
چه مدت می گذرد ؟
چگونه آمده است ؟
از کدامین سوی ؟ از کجای آسمان ؟
نمی داند !
آنچه مشهود است ، از پایان انتظار خبر می دهد :
ورقه ای جلوی چشمان محمد گشوده می شود :
_بخوان !
_نمی توانم بخوانم !
دست مرموزی که حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است ، یکبار دیگر چنین می کند و فرمان خدا را دوباره به گوش او می رساند :
_بخوان !
_نمی توانم بخوانم !
این بار ، چنان گلویش را می فشارد که احساس مرگ می کند و رها می سازد او را و باز همان صدا ؛ با لحنی آمرانه :
- بخوان !
و محمد که خواندن و نوشتن نمی داند ، یکباره می بیند که می تواند بخواند !
- چه بخوانم ؟!
به نام پروردگارت بخوان ! پروردگاری که ترا خلق کرد و ...
آن آشنا ، پیغام خدا را رسانیده است ، و کاری ندارد که بیش از آن بماند .
وقتی محمـد در غار تنها می ماند ، تاب تحمل ندارد .
گویی از آسمان و دشت ، وحشت به جانش می ریزند . تخته سنگهای سرد و سیاه کوه نور را با شتاب فراوان ، پشت سر می گذارد ، تا به خانه خویش برسد .
بر در می کوبد .
#ادامه_دارد...