eitaa logo
.......
4 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
103 فایل
.....
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حسین دارابی
معاویه: از علی قوی تر سراغ داری؟ عمرعاص: آری جهل مردم 👈 عضوشوید @hosein_darabi
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابراهیم هادی در لندن! ‏‎ روایت علیرضا کمیلی از ارادت به شهیدان در نقاط مختلف دنیا ‏‎ اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌غرب پیشرفته نیست! 🔻غرب حتی در تأمین لذت‌های مادی و غریزی هم شکست خورده 🔻یکی از علل نارضایتی‌ها در جامعۀ ما، توهّم پیشرفته بودن غرب است @Panahian_ir
هدایت شده از مذهــبـیـون
بچه‌هاازخوابتون‌بزنیدازتفریح‌تون‌بزنید ازدنیا‌تون‌بزنیدازخوشی‌‌ورفیق‌بازی بزنیدوبه‌داداسلام‌برسید!! جهادیعنی‌چشم‌پوشی‌ازخوشی‌هابرای انجام‌کارهای‌روی‌زمین‌مونده‌خدا...!(: _حاج‌حسین‌یکتا 🌱|@Mazhabi_yon
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ... راوی دفاع مقدس جانباز شیمیایی حاج محمد مختاری عصر دیروز دار فانی را وداع گفتند و به خیل همرزمان شهیدش پیوست. یاد و نام او گرامی باد اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از  مثل هانیه 🌱
⭕️ رفراندوم در ترکیه برای حجاب!!!!!!!!! ⛔️باید به زنان و دختران ایران گفت ؛ راهی که تو قرار است بروی زنان ترکیه دارند برمیگردند عزیزم ... ✅شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با گروه دانشجویی «مثل هانیه» همراه شوید👇 🆔️ @mesle_haniyeh
هدایت شده از  مثل هانیه 🌱
مسابقه زیبایی زن، سگ، گربه و اسب کرامت و مقام زن در کشورهای عضو در کمیسیون مقام زن ! ✅شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با گروه دانشجویی «مثل هانیه» همراه شوید👇 🆔️ @mesle_haniyeh
عنوان کتاب: در انتظار پدر روایت مادرانه ای دلنشین از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده نویسنده : کبری خدا بخش دهقی اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 🆔 @Rahianenoor_News
📜 پوستر 📌 از خون جوانان وطن ویزا رسیده!
{•"بســمِ ربِّ اݪــفاطمہ...🥀"•}
زهرا (س)🌿 تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام . ـــــــــــــــ عبدالمطلب ، جد مهربان و مقتدر و ثروتمندم ، در هشت سالگی ، زندگی را ترک گفته است و دوران چوپانی ، تنهایی و رنج صحرا و ریگزار تفتیده مکه و بیابانهای اطراف آن ، با من بوده است . رنج فقر و تهیدستی و احساس محرومیت از مواهب مادی زندگی ، تا بیست و پنج سالگی با من همراه بوده ، امادرسهای بسیاری را نیز ، به من آموخته اند : صبر ، صفا سادگی ، تحمل خشونت ، آشنایی با طبیعت و ... را از صحرا و در همین دوره ، آموخته ام . رهبری و مسئولیت و فداکاری به خاطر دیگران ، بی چشم داشت پاداشی را ، از چوپانی فرا گرفته ام . ورزیدگی و استقامت در برابر هوسها و صلابت روح و پختگی و پیوند با توده مردم و دشمنی با اشرافیت و زور و بیعدالتی را از فقر و گرسنگی ، آموخته ام . و اينك ... این روزها در مکه خبرهایی است ! بعد از مرگ عبدالمطلب ، هرکسی ادعای ریاست و بزرگی مکه و پرده داری کعبه را در سر می پروراند . بنی هاشم ، رقیب پیدا کرده اند ! دشمنی و رقابت ، د رخاندانهای بزرگ قریش رخنه کرده است و مکه را به آشفتگی و تفرقه تهدید می کند . از طرف دیگر ، احترام کعبه و نفوذ قریش و قدرت مسئولان خانه خدا ، رفته رفته در این آشفتگی ضعیف می شود ، و برخی از مسیحیان و یهــــودیان ، به خصوص تعدادی از افراد برجسته قریش ، آشکارا زبان به انتقاد از دین قریش گشوده اند . بی دینی و سست اعتقادی ، در میان مردم رخنه کرده است... گروهی که به سر زمینهای « شام » ، « یمن » و « حیره » رفت و آمد دارند ، سخنان تازه ای بر زبان می آورند . ای « ورقة بن نوفل » ، « عثمان بن حویرث » ، « زید بن عمر و » و « عـبـدالله بن جحش » ، در مراسم جشن خدایان شرکت نکرده اند ، و به طور علنی به بتها بد گفته اند . « زیدبن عمرو » که از دست زنش به شام و عراق فرار کرده بود ، به مکه بازگشته است و می گویند که آمده است کنار خانه کعبه ، در برابر چشمان بت بزرگ ـ لات و عزی - ایستاده است و با صدایی بلند گفته : « خدایا ! اگر می دانستم که چه طریقی را دوست داری ، بر همان طریق ، ترا پرستش می کردم ؛ اما نمی دانم . » ٭ و من ... هیچگاه در برابر بتان سر تعظیم فرود نیاورده ام . نواده عبدالمطلب هستم ؛ کسی که پرده دار خانه کعبه بود و قدرتمندترین شخصیت مذهبی ، در میان قریش بود . و اينـك ، شوهر خدیجه می شوم ؛ ثروتمنـدتـرین و محتـرم ترین و شریف ترین زن مگه ! از ثروت فراوان خدیجه ، می توانم برای بهبود وضع محرومان استفاده کنم . و خود نیز ، با خیالی آسوده تر ، به خویشتن و تفکر خویش بپردازم ... محمد که دیرهنگامی است ، سر به زیر انداخته است ، ... @Mahdi_277
زهرا (س)🌿 از این تفکرات خویش بیرون می آید و به فرستاده سخن آخرین خویش را اعلام می دارد : ، به نزد بانوی تو خواهم آمد . امین قریش ، بلافاصله بعد از رفتن آن زن ، جریان کار را با ابوطالب درمیان می گذارد . ابوطالب ، به فرزند برادر خویش تبريك مي گويد . چنـد روز بعـد ، مجلسی ساده تشکیل می گردد ، و گفتگوهای مقدماتی با خوبی و توافق طرفین ، به نتیجه رسیده و خیلی زود پایان می یابد . آنگاه ابوطالب برمی خیزد و خطبه ای می خواند که حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن ، آغازش برادر زاده خود را معرفی می کند : اگر محمدبن عبدالله را با هر مردی از قریش مقایسه کنیم ، او بر همه برتری دارد . اگرچه از ثروت محروم می باشد ؛ اما ثروت همانند سایه است که رفتنی می باشد و شرافت و اصل و نسب چنین نیکویی ، باقی خواهد ماند ... سپس ، نوبت به « ورقة بن نوفل » می رسد تا صحبت کند : هیچ کس از قریش ، منکر فضل و کرامت شما نیست . ما از صمیم قلب آرزو داریم ، تا دست به ریسمان شرافت شما بزنیم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نخستین زنی که ایمان به محمد ( ص ) می آورد.✦ رمضان امسال را هم محمد بن عبدالله - شوی خدیجه - - به حراء رفته است ، تا به دور از غوغای زندگی روزمره ، به تنهایی به تفکر و عبادت بپردازد . او ، ساعتها در غار ، تنها با خویشتن نشسته است و می اندیشد . به خود ، به گذشته اش و آینده خویش ، به خانه ابراهیم ، به بتهایی که آنجا را آلوده ساخته اند و به نیایشگران بتها ، به عرب و به تمامی بشریت ، به زمین و آسمان ، به هستی و هستی آفرین . بعد ، بیرون می آید و ساعتها روی کوه حراء ، پیرامون غار قدم می زند ، وقار کوهستان را می نگرد و خاموشی دشت را ، عظمت و سکوت آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانی را که خاموش ایستاده اند و به او می نگرند . ! امشب شب عجیبی است! صدای گامهایی در سکوت کوهستان پیچیده است سینه آسمان را خراشیده است ؛ سالهاست که کسی در درونش می گوید : منتظر باش ! او می آید ! محمد به غار باز می گردد ، و به انتظار باقی می ماند . افسرده است ! چیزی هست که نمی یابمش ! کجاست او ؟! انتظار ناشناخته ای در وجود خویش احساس می کند ؛ انتظاری که چهل سال عمر دارد . به خواب می رود . چه مدت می گذرد ؟ چگونه آمده است ؟ از کدامین سوی ؟ از کجای آسمان ؟ نمی داند ! آنچه مشهود است ، از پایان انتظار خبر می دهد : ورقه ای جلوی چشمان محمد گشوده می شود : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! دست مرموزی که حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است ، یکبار دیگر چنین می کند و فرمان خدا را دوباره به گوش او می رساند : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! این بار ، چنان گلویش را می فشارد که احساس مرگ می کند و رها می سازد او را و باز همان صدا ؛ با لحنی آمرانه : - بخوان ! و محمد که خواندن و نوشتن نمی داند ، یکباره می بیند که می تواند بخواند ! - چه بخوانم ؟! به نام پروردگارت بخوان ! پروردگاری که ترا خلق کرد و ... آن آشنا ، پیغام خدا را رسانیده است ، و کاری ندارد که بیش از آن بماند . وقتی محمـد در غار تنها می ماند ، تاب تحمل ندارد . گویی از آسمان و دشت ، وحشت به جانش می ریزند . تخته سنگهای سرد و سیاه کوه نور را با شتاب فراوان ، پشت سر می گذارد ، تا به خانه خویش برسد . بر در می کوبد . ...