دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_دوم مار توی حال دراز کشیده ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_سوم
انسیه خانم
خسته از دانشگاه برگشته بودم…در رو که باز کردم،یه نفر با صدای مضطرب و نارحت صدام کرد…
_آقا مهران…
برگشتم سمتش…انسیه خانوم بود…با حالت بهم ریخته و آشفته…
_مادرت خونه نیست…
_نه…دادگاه داشتن…
بیشتر از قبل بهم ریخت…
_چی شده؟…کمکی از دستم بر میاد؟…
سرش رو پایین انداخت…
_هیچی…
و رفت…
متعجب،چند لحظه ایستادم…شاید پشیمون بشه و برگرده و حرفش رو بزنه…اما بی توقف دور شد…
رفتم داخل…سعید چند تا از همکلاسی هاش رو دعوت کرده بود…داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن…دوستاش که بهم سلام کردن،تازه متوجه من شد…سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم انداخت…
_چیه قیافت شبیه علامت سوال شده؟…
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم…
_هیچی …دم در انسیه خانم رو دیدم…خیلی بهم ریخته بود…چیزی نگفت و رفت…نگرانش شدم…
با حالت خاصی بهم زل زد…
_تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید شو…
و یعد دوباره زل زد به تلویزیون…
_حقشه بلایی که سرش اومد…با اون مازیار جونش…
_برای مازیار اتفاقی افتاده؟…
_نه…شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه…مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده…
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد…چشم هاش برق می زد…
_دختره خم سن و سال توئه،از اون شارلاتان هاست…دست مریم رو از پشت بسته…
با چنان وجدی حرف میزد که حد نداشت…
_با این سنش،تازه هنوز عقد نکردن،اومده در خونه انسیه خانم داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محله پیچید…
باورم نمیشد…
_اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون میرسید…
_"عشق پیری گر بجنبد"میشه حال و روز اونها…
بقبه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف…
_حالا تو چرا اینقدر ذوق میکنی؟…مصیبت مردم خندیدن نداره…
_حقش بود زنکه…اون سری برگشته به من میگه…
صداش رو نازک کرد…
_داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد…ببینم تو سال دیگه پات رو میزاری جای مازیار ما،یا داداش مهرانت؟…دختر من که از الان داره برای کنکور میخونه…
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه…
_خودش و دخترش فدام شن…حالا ببینم دخترش توی این شرایط،چی…میخواد…بخوره…مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا…
_ماشاالله…آمار کل محل رو هم که داری…
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق…دلم براشون سوخت…من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن…
فردا رفتم دنبال یه وکیل…
انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه…
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم،حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد…اوایل باورش برام سخت بود،حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم…
خدا،روی من غیرت داشت…محال بود آزاری،بی جواب بمونه…قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم…
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم…اما حقیقتا دلم خواست زندگی شون رو برگردونیم…برای همین پیش از هرچیزی،چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتم سراغ شوهر انسیه خانم…از هر دری وارد شدیم فایده نداشت…
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد…خسته شدم از دست این زن،با همه چیزش ساختم…به خودشم گفتم…می خواستیم بهد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم…اما دیگه نمیکشم…یهو بریدم…
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین…
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟…مگه شما نمیگید بچه ها تونو دوس دارید و به خاطر اونها تحملش کردید…
_نمی دونم چی شد؟…یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم…اصلا هم پشیمون نیستم…دو تا شون اخلاق ندارن…حداقل این یکی پاچه مردم رو میگیره،نه مال من رو که خسته از سر کار بر می گردم…باید نق نق هم گوش کنم…
از هر دری وارد میشدیم فایده نداشت…دست از پا دراز تر اومدیم بیرون…چند لحظه همون جا ایستادم…
_خدایا…اگر به خاطر دل من بود…به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم…خلاصه خلاص…
امتحانات پایانی ترم اول…پس فردا یه امتحان داشتم…از سر و صدای سعید…یه دونه گوشی مخصوص مته کار ها…از ابزار فروشی خریده بودم…
روی گوشم،غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام…سریع گوشی رو برداشتم…
_تلفن کارت داره…انسیه خانمه…
از جا بلند شدم…
_خدایا به امید تو…
دلم با جواب دادن نبود،توی ایام امتحانات با هزار جور فشار ذهنی مختلف…اما گوشی رو که برداشتم،صداش شاد تر از همیشه بود…
_شرمنده مهران جان…مادرتگفت امتحان داری…امابایدخودمشخصاازت تشکرمیکردم…نمیدونم چی شد،یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین…امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من…مهریه ام رو هم داد…خرجیه بچهها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
|🌿🍄| 📌 #بچه_شیعه_باس ؛ ارتباطِ خوبے باهمسرش داشته باشه(: 🌱|این که باهم ارتباط خوبی داشته باشیدبه ا
-🔥♥️-
📌#بچه_شیعه_باس ؛
ازهمسرش حمایت کنه😌🍃
🦋|محبت بین زن وشوهر باحمایت کردن اونهاتوۍ مشڪلات زندگے از همدیگه بیشترمیشه وتداوم وآرامش خانوادگے روبه همراه میاره🎈
🦋|حمایت زن وشوهر ازهم ؛
باعث آموزشِ حامی بودن به طورغیر مستقیم به بچهاشون میشه🤗
#سبڪ_زندگے_اسلامے🌻
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام علیڪم ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
رفقایاعلۍ بگید13جزءبیشترنمونده !
پیام نزدیڪ به600تاسین خورده اما...🖐🏻
🌻'
یھ جاهایۍ بودہ کھ باخودمون گفتیم دیگھ کارۍ ازدستم برنمیاد ؛
دیگھ همه چے تمومه!
دقیقاهمون لحظھ خدابهت لبخندمیزنھ و میگھ بندهۍمن ..
ولے تومنودارۍ [:
ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه✋🏻
#محاسبه_اعمال📜
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼
💠وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
💠و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدنى است
(الاسراء ۸۱)
🌹🍃فرا رسیدن ایام الله #دهه_فجر گرامی باد🌹🍃
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🤦♂؛✌️
// من معتقدم فائزه هاشمی رفسنجانی شایسته ترین فرد برای ریاست جمهوری است //
-زیباکلام
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
-زیباکلامحرفنزنی،مانمیگیملالی
البتهنهزیبایی،نهکلامتبهدلمیشینه😐😕
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌿
#حقیقت_تلخ💯
#سیاسی_جات ♻️ #طنز
ڪانالدلمآسمونمیخاد
میگفتشهادتخیلیزیباتر
ازدامادشدناست.❤️
درتولد۱۹سالگیشگفت"مادر
سالدیگهتولد۲۰سالگیمنه...
یکتولدخاص!شمابایدبرایمن
یکتولدخاصبگیریدسالدیگه
تولدمنیهتولدخیلیقشنگی😍
میشهمیخوامهمهرودعوتکنم"
امامنآنروزنفهمیدم!😔
فکرکردمکهمیخواهدرفقای
خودرادعوتکندگفتم«باشه
مادرجان!سالدیگهبراتجشن
تولدمیگیرموهمهرفیقاتو
دعوتکن»🌈
امسالفهمیدمکهجشنتولد۲۰
سالگیمحمدمهدیخیلیخاص بود!».🌙
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_سوم انسیه خانم خسته از دانشگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_چهارم
رحمت و لطف
_این زندگی دیگه برگشتی نداره…اما یه دنیا ممنونم…همه اش از زحمات تو بود…
دستم دوی هوا خشک شد…یاد اون شب افتادم…"خدایا به خودت بخشیدم"…صدام از ته چاه می اومد بیرون…
_نه انسیه خانم…من کاری نکردم…اونی که باید ازش تشکر کنین من نیستم…
طول کشید که باور کنم…اما چطور میشد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟…
به حدی سریع تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند که از دل خودم ترسیدم…کافی بود فراموش کنم بگم…
_خدایا…به رحمت و بخشش تو بخشیدم…
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم…
خیلی زود،شاهد بلایی می شدم که بر سر شون فرود می اومد،بلایی که فقط کافی بود تو دلم بگم…
_خدایا…اگه تاوان دل شکسته منه،حلالش کردم…
و همه چیز تمام میشد…
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس میکردم و جگرم رو آتش زده بود،ناپدید شد…
وجود و حضورش،سرپرستی و مراقبتش از من…برام از همیشه قابل لمس تر شده بود…و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم…
_خدایا…من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم…حضرت علی علیه سلام گفته…خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن،هر گز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی…تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره…
نمی خوام به خاطر من،مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی…من بخشیدم…همه رو به خودت بخشیدم…حتی پدرم رو…که تو و بودنت برای من کفایت میکنه…
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد…دلم رو با همه صاف کردم…از دید من،این هم امتحان الهی بود…
امتحانی که تا امروز ادامه داره…و نبرد با خودت،سخت ترین لحظاته…اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه…
_ولش کن…حقشه…نبخش…بزار طعم گناهش رو تو همین دنیا بچشه…بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه،تا حساب کار دستش بیاد…حالا که خدا این قدرت رو بهت داده،تو هم ازش انتقام بگیر…
و هر بار با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها،فشار شیطان چند برابر میشد…فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم…
و خدایب استاد من بود که رحمتس بر غضبش غلبه داشت…
خدایی که شرم توبه کننده رو میبخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردی ها می بنده…خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی…
توی راه دانشگاه،گوشیم زنگ خورد…
_سلام دادش…ظهر چه کاره ای؟…امروز یه وقت بزار حتما ببینمت…
علی حدود ۴سال از من بزرگتر بود…بعد از سربازی اومده بود دانشگاه!…هم رشته ای نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر راه هم قرار داد…هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد…تدریس خصوصی درس های دبیرستان،عالی بود…
_از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن،یاد تو افتادم…اصلا قیافه ات از جلو چشمم نمی رفت…هستی یا نه؟…البته بگم تا جا بیوفتی طول میکشه…ولی جا که بیوفتی،پولش خوبه…
منم از خدا خواسته قبول کردم… با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرار داد نوشتیم…
شیمی…
هر چند ریاضی رو بعد ها بهش اضافه شد،اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم…اول،دوم و سوم دبیرستان…
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی،کار سختی بود…
اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم…
گاهی یک اتفاق میتونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه…شاید بعد از گذر سال ها،یکی از اونها رو ببینی و بفهمی…یا شاید متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی…اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده…
درست مثل چنین زمانی…زمانی که داشتم متن قرار داد رو می خوندم و امضا می کردم،چهره دبیر شیمی از جلوی چشمم نمی رفت…
توی راه برگشت،رفتم خیابون سعدی…کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم…هر چند هنوز خیلی هاش یادمه…اما لازم بود بیشتر تمرین کنم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_چهارم رحمت و لطف _این زندگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_پنجم
سعید
شب بود که برگشتم…سعید هنوز برنگشته بود…
مامان،با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق…
_مهران…چرا کتاب دبیرستان خریدی؟…
ماجدای اون روز رو که براش تعریف کردم،چهره اش رفت توی هم…چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش میگذشت رو میشد توی پیشونیش خوند…
_مامان گلم…فدای تو بشم…ناراحت نباش…از درس و دانشگاه نمیزنم…همه چیز رو هماهنگ کردم…تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن…پول وکیل رو هم که دایی داده…تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه…هر چی باشه من مرد این خونه ام…خودم دنبال کار بودم…ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم…
چهره اش هنوز گرفته بود…
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه مردم…
منظور نا گفته اش واضح بود…چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم…
_فدای دل ناراضیت…قرار شد شاگرد های دختر بیان موسسه،به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسر ها…برای شروع دست مون یه کم بسته تره…اما از ما حرکت از خدا برکت…توکل بر خدا…
دلش یکم آروم شد…و رفت بیرون…هر چند،چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم…کدورت پدر و مادر صالح،برکت رو از زندگی آدم می بره…
اما غیر از اینها…فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم…مادر اکثرا نبود…و سعید توی سنی که باید بیشتر از قبل بهش باشه…و گاهی تا۹و۱۰شب یا حتی دیرتر،بر نمی گست خونه…علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود…
داشتم کتاب های شیمی رو ورق میزدم اما تمام حواسم پیش سعید بود…باید باهاش چه کار کنم؟…اونم با رابطه ای که لطف پدر،افتضاح بود…
ساعت از هشت و نیم گذشته بو که کلید انداخت و اومد تو…با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود…سر صحبت رو باهاش باز کردم…
_بابا میری با رفقات خوس گذرونی ما رو هم ببر،دور هم باشیم…
خون خونم رو می خورد…یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم…اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن…اما هر واکنش تندی باعث میشد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها…اکنم توی اوضاع و تشنج خانوادگی…
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها…بچه ها لپ تاب اورده بودن،شبکه کردیم نشستیم پای بازی…
_ااا…پس تو چی کار کردی؟…تو که لپ تاب نداری…
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم…اون با لپ تاب باباش رو برداشت…
همین طور آروم و رفاقتی…خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد…حتی چیز هایی که از شنیدن شون اعصابم رو بهم می ریخت…
_سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرش شون…نسوخت ولی جاش موند…به گندش در اومد…
_جدی؟…جاش رو چی کار کردید؟…
اصلا به روی خودم نیاوردم که چی داره میگه…اما اون شب اصلا برای من شب آرکمی نبود…مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم…و هنوز می ترسیدم چیز هایی باشه که من ازش بی خبر باشم…علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود…
تمام ذهنم درگیر بود…وسط کلاس درس…بین بچه ها…وسط فعالیت های فرهنگی…
الهام…سعید…مادر…و آینده ای که من،مردش شده بودم…
مامان دوباره رفته بود تهران…ما و خانواده خاله،شام خونه دایی محسن دعوت بودیم…سعید پیش پسر خاله ها بود…از فرصت استفاده کروم و دایی رو کشیدم کنار…رفتیم تو اتاق…
_دایی،شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی…چند؟…
با حالت خاصی…یه نیم نگاهی بهم انداخت…
_چند یعنی چی؟…می خوای همین طوری برش دار…
_قربانت دایی…اگه حساب می کنی که بر می دارم اگه نه که هیچ…
نگاهش جدی تر شد…
_خوب اگه می خوای لپ تاب رو بردار…دو تاش رو می خواستم بفروشم…یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم…ولی خوبیش اینه که اگه جایی لازم داشته باشی،می تونی با خودت ببری…پولش هم بی تعارف،مهم نیست…
_شخصی نمی خوام…کلا می خواستم یکی تو خونه داشته باشیم…
ایده لپ تاب دایی خوب بود،اما نه از یه جهت…سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوستاش بره بیرون…ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید باشه…و سعید و خونه…
صداش کردم توی اتاق…
_سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم…یه نگاه بکن ببین چی داره؟…چی کم داره؟…میشه شبکه ایش کنی یا نه؟…کلا می خوایش نه؟…
گل از گلش شکفت…
_جدی؟…
_چرا که نه…مخصوصا وقتی مامان نیست...رفیقات رو بیار،خونه در بست مردونه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•
بہ خراساݩ ببرے یا نبرے
حرفے نیسٺ ...
تو نگیر از منِ دلخستہ
« رضـا (ع) گفتݩ » را ... 😔💔
#یهویی اینـ دلـ حرمـ خواستـ...
باپروفایلهایخاصباماباشید🌱
←•{موردپسندخاصها☕️}•→
#پروفایل_قاطی☃
ـــــــــــ🖤🎓ــــــــــــ
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
•|*🌕*|•🍃
♡شما از همـــــــہ
آرزوهایتان بزرگترید!. . .
پس هدفی بزرگتر
از خودتان
برای زندگیتان انتخاب کنید♡
[ هدفے بہ بزرگے خدا ]🌿
. . . 💜🌙 . . .
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
نمازشبیادتوننره💯
محاسبهاعمال
ڪانالدلمآسمونمیخاد