❤️دو مدافع❤️
قسمت ۳۱
با اجازه ی اقا امام زمان ، پدر و مادر و بقیه ے بزرگتر ها
"بلہ"
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید.
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoome
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
⬅️ #قسمت_۳۲
_خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ
ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓
لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.ݧچہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.
پس کجا میریم❓
امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد❓
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ
دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام.
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہ ها اومدیم پاییـݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے اردلاݧ و گفتم خبریه❓
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧ خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید؟؟.بستہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.
.
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم
تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم
لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز
حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم .علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت
مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلے نداشتند.
اما مـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم
بلیط قطار واسہ ۸صبح بود
مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بو دم
علے یہ گوشہ نشستہ بود با لبخند نگاهم میکرد
علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہ اے تو سرتہ
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع❤️
⬅️ #قسمت_۳۳
باز چه نقشه ایی تو سرته
ها؟؟
از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خنده گفت هیچے یاد این شعره افتادم:
"دوست دارم خنده ات را ، چادرت
را بیشتر
هست زیبا سادگی از هرچه زیبا
بیشتر
ما دوتا-ماه عسل-مشهد-حرم ،
صحن عتیق
عشق میچسبد همیشه، پیش آقا
بیشتر..!
خندیدم و گفتم حالا بزار ما عقدکنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمے کردم و گفتم:نکنہ میخواے ایـݧ سفرو ماه عسل و یکے کنے؟؟آره علے؟؟
ݧ خانومم .ماه عسل جاے خود مـݧ از الاݧ ب اوݧ روزها فکر میکنم.
لبخندے از روے رضایت زدم و بہ کارم ادامہ دادم
اسماء؟؟
جانم علے؟؟
ینے فردا میشے مال خود خودم؟؟
مـݧ الانم مال خود خودتم.حالا هم برو استراحت کـݧ از سرکار اومدے خستہ اے.
کمک نمیخواے؟؟
ݧ دیگہ تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم
کارهام و تموم کردم اما خوابم نبرد بہ فردا فکر میکردم، بہ روزهایے کہ خیلے زود گذشت و روزهایے کہ قرار بود در کنار علے بگذره ولے اے کاش نمیگذشت .وقتے پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشہ و زمیـݧ از حرکت بایستہ
هیییییی...
تو حال هواے خودم بودم کہ کے دستشو گذاشت روشونم
برگشتم علے بود
إ بیدار شدے؟؟
آره دیگہ اذانہ خانوم .تو نخوابیدے ݧ؟؟
ݧ ،داشتم فکر میکردم
بہ چے؟؟
بہ تو
علے همیشہ پیشم میمونے؟؟
معلومہ کہ میمونم .دستش و گذاشت رو قلبش گفت و تو صاحب قلب علے هستے مگہ میتونم بدوݧ قلبم نفس بکشم؟؟
حالا هم پاشو نمازموݧ قضا میشہ ها.
سجاده هامونو پهـݧ کردم وچادر نمازم سرم کردم.
آقا شما شروع کنم مـݧ بہ شما اقتدا کنم
با لبخند نگاهم کردو گفت :آخ چہ حالے بده ایـݧ نماز
اللہ و اکبر...
واقا هم چہ نمازے شد اوݧ نماز
انگار همہ ے فرشتہ ها از آسموݧ براے تماشاے ما اومده بودݧ .
"السلام و علیکم و رحمہ اللہ برکاتُ"
بعد از تموم شدݧ نمازش دستشو آورد بالا و با صداے تقریبا بلندے دعا کرد
خدایا شکرت کہ یہ فرشتہ ے مهربوݧ و نصیبم کردے
قند تو دلم آب شد .صاحب قلب مردے بودم کہ قلبم رو بہ تسخیر درآورده بود.
سوار قطار شدیم
پدر مادروها تو یہ کوپہ نشستـ
مـݧ و علے و اردلاݧ و زهرا هم تو یہ کوپہ فاطمہ هم بخاطر امتحاناتش نیومد
تقریبا ساعت ۸شب بود کہ رسیدیم از داخل کوپہ گنبد طلا معلوم بود
دستم و گذاشتم روسینمو زیر لب زمزمہ کردم
"السلام و علیک یا علے بن موسے الرضا"
بغضم گرفت .موبہ تنم سیخ شد و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے گونہ هام چکید
علے دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضے کہ داشت شروع کرد بہ خوندݧ.واے کہ چہ صدایے.دل آدمو بہ آتیش میکشوند.
"آمده ام آمدم اے شاه پناهم بده"
خدایا صداے مرد مـݧ ،حرم آقا مگہ میشہ بهتر از ایـݧ دیگہ چے میخوام از ایـݧ دنیا؟
بغض همموݧ ترکید و اشکاموݧ جارے شد
قطار از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپہ ما
إ چیشده چرا گریہ کردید
بہ احترامش بلند شدیم
هیچے بابا رضا پسرتوݧ دلامونو هوایے کرد
إ کہ اینطور.فقط براے خانومش از ایـݧ کارا میکنہ ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم ..
نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم
و منتظر حاج آقایے کہ قرار بود عقدمونو بخونـہ بودیم.
کلے عروس داماد مثل ما اونجا بودݧ.
همشوݧ دوست داشتـݧ عقدشونو تو حرم اونم تو همچیـݧ روزے بخونـݧ
نسیم خنکے دروݧ محوطہ میوزید و بوے خوشے رو تو فضا پخش کرده بود.
همہ جاے حرم و واسہ تولد آقا چراغونے کرده بودند
علے دستمو محکم گرفتہ بود ..
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع ❤️
⬅️قسمت۳۶
رفیقم شهید شده
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ
حالا مــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ نا خودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟مصطفےکیه؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟
سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا؟
برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء?
ݧ مگہ بچم؟
خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام
کجا؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعد از ظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش
از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟
هرجا دوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیميم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟
چند دیقہ مکث کردم یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر
چے یادش بخیر ؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف
خلوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
علے سکوت و شکست و بدوݧ هیچ مقدمہ اے گفت:
پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شدوسرش روتکیہ
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع❤️
⬅️قسمت ۳۷
چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد.
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد
مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هاموݧ ، گریہ هاموݧ ، دعوا هاموݧ ، آشتے هاموݧ ،
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم
کنکور هم دادیم اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمون رو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهراݧ
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زن بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بن
هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم رو ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے
امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ
دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟
حالا میگے بهموݧ ؟
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے؟
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم:حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟
پس مـݧ چے؟
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟
داشتیم آقا مصطفے؟
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت ...
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود
چشماش از خوشحالے برق میزد
رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده
تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
️ ❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت٣٨
_دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
🍃❤️
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
🍃❤️
ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند.
_وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم
🍃❤️
_همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ...
🍃❤️
علے آهے کشید و ادامہ داد...
_مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود
بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند
🍃❤️
بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه ها رو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدن
_بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد
🍃❤️
_بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ بر نگشتہ افتاده
مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
🍃❤️
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد
دیدݧ علے تو او شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود
_ادامہ داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود
🍃❤️
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم
_۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود
🍃❤️
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتن رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل
_دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش
🍃❤️
_آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد
بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده
_حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
🍃❤️
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
_گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد
الو❓
الو کجایے تو علے❓
اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود
باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت
اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الا میام
إ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
🍃❤️
_گوشے رو قطع کرد.
۵ دیقہ بعد اومد
دستم و گرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد
یکمے ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود
🍃🌹
دستش رو انداخت رو شونم
_آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند
مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای ک همچنان الودست..
ب هوای حرمت محتاجم...
بعد هم آهےکشید و گفت ان شا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
#دومدافع
کانال ❣دلم آسمون میخواد ❣
📲 @shahadat_arezoomee
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۳۹
بعد هم آهے کشید و گفت ان شا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگے❓
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جانم برم زیارت آقا
آهے کشید و گفت:ان شا اللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت رو انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشین شدیم ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے❓
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے❓
آره صبح خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشو❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت❓دیدے جنازشو نیورد❓
حالا مـݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم❓بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم زنش چے علے؟
گفت:زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم❓
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.من اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے❓خوبے❓بز کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم اولین بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و برد داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش❓
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرون بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے❓با زور از جاش بلند شد و گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت۳نصف شبہ استراحت کـݧ صبح میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت۴۰
هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما
جاشو تو اتاق انداختم هنوز حالش بد بود زود خوابش برد
بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم
بیچاره زنش چے میکشہ هیییی
خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده
دستمو گذاشتم رو سرش باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش
دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ
بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پاییـݧ
اذاݧ صبح گفتن
یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ
بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود
سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم
بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ
دلم آشوب بود یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ
بغضم ترکید چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم
نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ
باصدایے گرفتہ گفت : إ اونجایے اسماء
آره تو چرا بلند شدے از جات ؟؟؟
خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز
خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره؟
لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم؟عالیم
خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
داروهاشو دادم پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارماااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم
خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم
ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد
بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم
بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم .
علے کو؟
علیک سلام .دو ساعت پیش رفت بیروݧ
کجا؟
نمیدونم مادر ،نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم
گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه
ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میرے دختر ؟دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد
ݧ ماماݧ عجلہ دارم
امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے؟؟؟
ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم
ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد
تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگہ نا امید شده بودم بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود
چند دقیقہ بعد گوشیم زنگ خورد
صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم
الو علے معلوم هست کجایے؟
علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما
کجا رفتہ بودے با اوݧ حالت؟
خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ
خیلہ خب کجایےدقیقا؟
دارم میرسم سر خیابونتوݧ
مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ
سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم
نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے؟؟
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے
مگہ میدونستے مــݧ کجام؟؟؟
ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم
ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ؟
خب چیشد ؟
خدارو شکر حالشوݧ بهتر بود
علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت
بعد از ظهر میبرمت
دستم و گذاشتم رو سرش ݧ مثل ایـݧ کہ خوبے خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم
إ مگہ بلدے؟
اے یہ چیزایے
باشہ پس بریم
بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت :
اسماء مشکے سر نکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت :اسماء رفتیم تو تو برو پیش خانم مصطفے پیش مـݧ واینسا رفتنے هم مـݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم تو هم بیا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرااا؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام ...
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع❤️
⬅️قسمت ۴۱
نمی خوام مارو باهم ببینہ
حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ رفتم سمت اتاق
خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ
موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
🕊@shahadat_arezoomee🕊
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۴۳
حجاباتونو رعایت کنید
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور گاز تو خونہ چیکار داره ؟
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ـ خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
.بابا ؟ بیا مامور گازه
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت :مامور گاز ؟خوب تو خونہ چیکار داره؟
نمیدونم بابا بیاید خودتوݧ ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد .
اردلاݧ لبخندے بهش زد لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید چیزیت نشده؟
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت :نه سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار
نه میوه بیار شیرینے بیار اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
رفتم داخل اتاقم رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو؟
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت :الو؟همسر جاݧ؟
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو؟اسماء جاݧ؟
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت :چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیووونہ
جاݧ دلم کار داشتے خانوم جاݧ؟
اوهومم علے اردلاݧ اومده
اردلاݧ؟شوخے میکنے چہ بے خبر؟
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشݧ
مرسے همسرم شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ؟
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
چشمت بی بلا
پس زود بیا فعلا
فعلا
نیم ساعت گذشت علے با یہ شیرینے اومد خونموݧ
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
⬅️ قسمت ۴۴
بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکردو سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملو ها کہ راه نمیدݧ کہ ما از پشت بچہ هارو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست ودست اردلاݧ و فشار داد
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد طورے کہ کسے متوجہ نشہ دستش و گذاشت رو دماغش اخم کردو آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت :بابا ایـݧ خانومتو جمع کـݧ امشب کار دستموݧ میده ها
زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار
ݧ داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیروݧ
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیاری خودم میارم.
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع❤️
⬅️قسمت۴۵
اردلان ابروهاشو داد بالا
و گفت:جدے؟با چہ کاروانے؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟
براے کے میخواے؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلان و زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشوݧ دست علے و گرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ ؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم اے واے چرا نیومدݧ؟
هوا ابرے بود بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ
کجایید پس شماهااا؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے؟؟
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست...
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❣ #دو_مدافع ❣
⬅️قسمت ۴۶_۴۷
.باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتـݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ اونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایســݧ آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ
عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ؟
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم؟
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم :بہ آدما چہ عوض شدݧ علے
علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟
هہ هہ ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشما
خیلی خوب حالا تو هم
بیا بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ می ایستم باعلے میام
چند دقیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
چیہ علے ؟چرا زل زدے بہ مـݧ؟
اسماء چرا چشمات غم داره؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟از چے نگرانے؟
بازهم از چشمام و خوند اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟چرا نگرانے؟
ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده
با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم
یک ساعت تو صف وایساده بودیم
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـن
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو روی گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟
نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء ؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست علی رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد
وارد حرمشدیم..
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
#قسمت_۴۸
وارد حرم شدیم
حس عجیبے داشتم سرگردوݧ تو بیـݧ الحرمیـݧ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلاݧ اول رفتیم حرم امام حسین
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم
علے هم کنار مـݧ نشست و تو اوݧ شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ
چادرمو کشیدم روصورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴سال مثل چادرے شدنم
اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود
نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود
خواستگارے علے
شهادت مصطفے خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود
واے اماݧ از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو هموݧ حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بودݧ با روضہ ے علے اشک میریختـݧ
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم
بغضم بیشتر شد ونفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده
زهرا نگراݧ بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـݧ و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد
اطرافموݧ تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـݧ شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ؟
هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ببیݧ منو بہ چہ روزے انداخت
با تعجب بهم نگاه کرد و از خجالت سرشو انداخت پاییݧ
چند روزے گذشت سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کردݧ کارهاے علے اومده بود پیشش
میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الاݧ هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ
با خودم نمیتونستم کنار بیام مـݧ علے و عاشقانہ دوست داشتم دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو هموݧ حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ول نمیکردم
دل کندݧ از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلموݧ هنوز تو بیݧ الحرمیـݧ مونده بود
اشک چشماموݧ خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونه
بہ همیـݧ زودے دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرموݧ بہ زور جدا کرده بودݧ
علے بے حوصلہ وناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے؟
آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتموݧ قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیہ
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے؟
جانم اسماء؟
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ؟
باتعجب بهم نگاه کرد
بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم ؟؟
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـݧ خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آهاݧ قابل گفتݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینموݧ سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطورے میتونستم بزارم علے بره چطورے در نبودش زندگے میکرم
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟
پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا؟
دیگہ کے برام گل یاس میخرید
سرمو گرفت و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت :اسماء چیشده ؟چرا چند وقتہ اینطورے بہ علےنمیخواے بگے؟
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنی
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🌹 #دو_مدافع 🌹
⬅️ قسمت ۴۹
می خوای با اشکات قلبمو اتیش بزنی؟
_مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام
اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم پشتمو بهش کردم و گفتم:إ جدے؟پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟
اصلا چرا مـݧ؟
علے چرا؟
دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم؟
اولا کہ هر مردے باید یروزے زݧ بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـݧ؟
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے اما همش باید ببینم ناراحتے
بادیدݧ عکس یہ شهید بغضت میگیره
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟
ݧ ݧ اسماء چرا اینطورے میکنے؟
نمیدونم علے نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے؟
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ
کہ چے؟
بغضم ترکید،توهموݧ حالت گفتم،مثل الاݧ کہ راضے شدم برے
باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم ؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردوسرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیموݧ شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الاݧ وقت درآغوش گرفتنم نبود علے دارے پشیمونم میکنے چطورے ازت دل بکنم چطورے؟
باصداش بہ خودم اومدم
اسماء اینطورے راضے شدے؟با گریہ واشک؟با چشماے غمگیـݧ؟
فایده اے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم
فقط بگو کے میخواے برے؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے؟
ݧ بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زماݧ از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم باید چیکار میکردم؟ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم وماه عسل بریم پابوس آقا
جلوے چشمام سیاه شداز رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم
با سرعت از تخت اومدم پاییـݧ و سمت در اتاق حرکت کردم متوجہ سرم تو دستم نشده بودم سرم کشیده شد سوزنش دستم و پاره کردواز دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها رو و صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کردݧ و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیرݧ الاݧ میاݧ
مگہ چم شده ؟
افت فشار شدیدو لرزش بدݧ
اگہ یکم دیرتر میاوردنتوݧ میرفتیـݧ تو کما خدا رحم کرده
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم؟
چیزے نشده
پس همکاراتوݧ
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیروݧ
علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زدو گفت:خوبے اسماء؟میدونے چقد منو ترسوندے؟
حالا بگو ببینم چیشده بود مـݧ نبودم؟
لبخند تلخے زدم و گفتم:مـݧ چرا اینجام علے؟ازکے؟الاݧ ساعت چنده؟..
🕊 @shahadat_arezoomee 🕊
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۰
الان ساعت چنده ؟
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا نگراݧ نباش چیزے نیست ساعت ۴بعد ازظهر
مامانم اینا کجاݧ؟
ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ
علے
امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم
با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریم؟دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مـݧ جمعہ جایے نمیخوام برم
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم اسماء دارے چیکار میکنے؟بیا بخواب
علے مـݧ خوبم برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء؟چرا بچہ بازے در میارے؟ بیا برو بخواب سر جات
علے تو نمیاے خودم میریم لباسامو برداشتم و رفتم سمت در دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد دقیقا هموݧ دستم کہ سوزݧ سرم زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ
گریم از درد نبود از حالے کہ داشتم بود درد دستم و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـݧ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد
دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش مثل بچہ ها اشکامو با آستیـݧ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم:آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید ؟مـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت:اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جاݧ چرا سرمو از دستت درآوردے ؟چرا از جات بلند شدے؟
آخہ حالم خوب شده بود
از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے ؟
لبخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستاݧ رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا
چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد
تو ماشیـݧ خوابم برد چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم :علے جاݧ گفتم کہ حالم خوبہ اذیتم نکـݧ برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرموݧ و تو هموݧ حالت گفت:اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے؟
ایـݧ کہ تو رو تو ایـݧ حالت ببینم اسماء مـݧ نمیرم
کے گفتہ مـݧ بخاطر تو اینطورے شدم؟بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده؟
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـݧ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدم سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداران بے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ ݧ از گل یاس خبرے بود ݧ از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم:علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا؟خوب حالا اونجا هم میرم
ݧ برو
اے بابا باشہ میرم
میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ
خودمم میخواستم باشهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم و نمیدونستم از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش بگم مواظبش باشہ
بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره
کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
باصداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم هوا تاریک شده.
بلند شدم تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
علی عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا خوبم خوبمت ایـݧ بود؟
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم
روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل.
فلافل؟
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے؟هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا
وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید؟اسماءجاݧ حالت خوبہ دخترم؟
پشت سر اوݧ بابا رضا اومد و با خنده گفت:سلام منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۱
تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
وارد اتاق شدم و روتخت نشستم
اومد سمتم وچادرمو
از سرم در آورد وآویزوݧ کرد
لباسام
بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم
یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم موهام بهم ریختہ بود دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے؟
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے؟
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ
خستم ام هم تو ...
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمی خواست بخوابم
می خواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد
دلم راضے بہ رفتنش نبود اما زبونم چیزے دیگہ اے بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت ...
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم.
اصلا کاش صب نمیشد
دلم راضے بہ رفتنش نبود اما زبونم چیزے دیگہ اے بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت :بخواب
تو نمیخوابے مگہ؟
چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگی و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟
مـݧ هم بگم جانم علے؟
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم چرا دنیات انقدر نامرده ؟
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشه
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۴
إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم:ببیـݧ علے مـݧ از دلت خبر دارم میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه باایـݧ کارات مـݧ بیشتر اذیت میشم
پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت
از جاش بلند شد و رفت سمت کمد درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظام
ے داخلش بود
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟
آره ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم
اردلاݧ چے؟اونم میدونہ؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیروݧ
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoome
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۵
امروز خودم برات غذا درست میکنم
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟حالت خوبہ؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟
بہ سلام خانم ساعت خواب؟
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم
کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا ؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه
قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے؟
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل جوابے ندادم غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس مامانم آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم:خوبے داداش زهرا خوبہ ؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟!
آره خواهر ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸ طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت۵۶ و۵۷
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ
همہ چشم ها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد
هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود علے براے خداحافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟
کار داشتم کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے
بہ سرعت برگشت.جان علے؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم
کاسہ رو دادم دستش بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا
بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جاݧ مـݧ برم؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم عقب عقب رفت دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد
با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم
"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"
وارد فرودگاه شد در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے دادمیزد
خوبے؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم
اومدنے با علے اومده بودم حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم
تا اسم کهف اومد سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️#دو_مدافع❤️
قسمت ۵۸
وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم نشستم
قلبم کمے آروم شد اصلا مگہ پیشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنـݧ؟
دیگہ اشک نمیریختم احساس خوبے داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم:خدایا هر چے صلاحہ هموݧ بشہ بہ مـݧ کمک کـݧ و صبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ اسماء اے کہ انقد علے و دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کردو الاݧ از خدا صبر و صلاحشو میخواد!
روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت
حوصلہ ے هیچ کارے و نداشتم اکثراخونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بےوحوصلہ بودم
هرشب راس ساعت ۱۰روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم.
مطمعـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده
با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیروݧ و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے و باز کردم مریم بود
پووو فے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم دوباره زنگ خورد
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم
الو...
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۹
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم
الو
الو سلام دختر کجایے تو؟چرا دانشگاه نمیاے؟
علیک سلام حال و حوصلہ ندارم مریم
وا ینے چے مثل ایـݧ افسرده ها نشستے تو خونہ
خوب حالا ... کارم داشتے ؟
آره اسماء میخوام ببینمت باهات حرف بزنم
راجب چے
راجب محسنے ازم خواستگارےکرده
خندیدم و گفتم:محسنے؟خوب تو چے گفتے؟
هیچے چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدشم سریع ازش دور شدم
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ
خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدو گفت:واقعا کہ ... حالا کے ببینمت ؟
دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟تو کہ پروندیش
ݧ یہ کار دیگہ اے دارم حالا اگہ مزاحمم بگو
من کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا بعد از ظهر بیا خونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم
پروووو باشہ پس فعلا
فعلا
گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد
فکرکردم مریم کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم
بلہ؟؟مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟
صداے یہ مرد بود رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم
دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم بلہ بفرمایید؟
سلام خوب هستید آبجے
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت
ممنوݧ شما خوب هستید ؟
الحمدللہ ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم
خواهش میکنم بفرمایید؟
ݧ اینطور ے کہ نمیشہ شما کے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ...
حرفمو قطع کردو گفت :علے بهم گفت بیام و ازتوݧ کمک بگیرم
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست
بهتوݧ اطلاع میدم فعلا خداحافط
خداحافظ
چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد
ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم با دیدݧ صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے سریع جواب دادم
الو سلام
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟
ݧ عزیزم بیدار بودم
چہ خبر؟
سلامتے تو چہ خبر کے میاے؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم خداحافظ
خداحافظ
با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم.
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید لبخندے زدم و از جام بلند شدم اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ،براے ساعت ۴قرار گذاشتم
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ
ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵دیقہ بود شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا
مریم همراه محسنے درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن ...
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۶۰و۶۱
حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟
واے بسختے
اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود همہ چیم خودش حساب کرد
اخے الهے
گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم
۵دقیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت :
خوب مـݧ دیگہ برم دیرم شده
محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ
نه اخہ زحمت میشہ
نه چه زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود
سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم
راستش
یکم سختہ
حرفشو قطع کردم خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟
إ بلہ از کجا فهمیدید؟
خوب دیگہ
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم
دم علے آقا هم گرم راستش آبجے خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـن جواب منفے دادݧ دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟
بلہ حتما دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـن کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـن...مـن... واقا بہ ایشوݧ علاقہ دارم اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود
خندیدم و گفتم : باشہ چشم هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت۶۳
واسہ دیدنش روز شمارے میکردمهر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ.
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود.بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودمحالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردبا شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدمیک روز بہ اومدنش مونده بود اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنماتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برمخریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدموقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزمفضاے اتاقو بوے گل یاس برداشتہ بود پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میدهلبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علےروبروے پنجره نشستم هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگمباروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابمتو فکر فرداو اومدݧ علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم بردنزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم فقط اسم علے رو میبردمبابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم یدفعہ بہ خودم اومدم ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بودماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم صداے اذاݧ تو خونہ پخش شدبلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟حتما علےگوشے و سریع جواب دادم....
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
❤️ #دو_مدافع ❤
️ قسمت ۶۴ (آخر)
گوشے و سریع جواب دادم!!!
الو؟
الو سلام بفرمایید
سلام خوبے اسماء ؟؟
اردلانم. سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟
چرا صداتوݧ گرفتہ؟
هیچے یکم سرماخوردم زنگ زدم بگم مـݧ با
علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ إ شما هم میاید؟
الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگردم الاݧ دمشقیم علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟علے نمیتونہ حرف بزنہ فعلا مــݧ باید برم خدافظ مواظب خودتوݧ باشید خدافظ پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت ساعت۶بود یک ساعتے خوابیدم وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردمپشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردملبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردمالاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردن
ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟
الاݧ اونا میرسـن
ماماݧ کہ حرفے نزدبابا برگشت سمتم لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا؟ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااباسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علی اینا بعد از یک ربع رسیدم ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم در خونہ باز بودپس اومده بودݧ یہ عالمہ کفش جلوے در بودزیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم الاݧ علے ناراحت میشه وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردن اردلاݧ اومد جلو ریشهاش بلند شده بود چهرش خیلے خستہ بود دوییدم سمتشو بغلش کردم سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد اتاقشہ؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده و صورتش مث اردلاݧ سوختہ رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد یہ صداهایے شنیدم درو باز کردم پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردن فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم :
علے کو؟؟
علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش کم کم داشتم میفهمیدم چے شده خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیرون ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم آروم خوابیده بود و اطرافش پراز گل یاس بود کنارش نشستم و تکونش دادم:
علے؟؟
پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم قول میدم إ علے پاشو دیگہ قهر میکنما چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟لبات چرا کبوده؟؟مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟دستے بہ ریشهاش کشیدم نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم تو فقط پاشوبیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشوپیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟
قهرے باهام بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما وسایل خونمونو هم خریدم باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ الاݧ اشکام جارے میشہ ها تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینےعلے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبودکم کم بہ خودم اومدچشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟
پاشوقرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟
تو بہ مـݧ قول دادےمحکم چند بار زدم تو صورتم من دارم خواب میبینم هنوز از خواب بیدار نشد
م.
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃