دلم آسمون میخاد 🌿📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیستُ_سه {حسینیه} 🌸میخواستم بنشینم و همانجا
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیستُ_چهارم
🌸آدم خوبی بود . اما من نامه اعمال من خیلی خالی شده بود . به جوان پشت میز گفتم : درسته ایشون آدم خوبی بوده، من همینطوری از ایشون نمیگذرم .
🌸 هرچی میتونی ازش بگیر . نامه اعمال من خالیه . تازه معنای آیه 37سوره عبس را فهمیدم{ هرکس [در روز جزا برای خودش ] گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کسی دیگری باشد. }
🌸جوان هم رو به منکرد و گفت: این بنده خدا یک وقت انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش می آید . او یک حسینیه را را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده میکنند . اگر بخواهی ثواب کل حسینه اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی .
🌸 با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه . بنده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت . ثواب یک وقت بزرگ را به خاطر یک تهمت داد ورفت به سمت بهشت برزخی .
🌸 برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود، داد و رفت !
اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست می دهد، پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردند و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هرچه می خواهیم میگویم .....
🌸باز جوان پشت میز و عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه 19سوره نور را خواند:{ کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است .....}
🌸 امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه می فرماید: هر کس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_بیست_سوم رفیق من میشی؟ هر روز ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 #نسل_سوخته #پارت_بیست_چهارم انتظار توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادرم صدا زد _خسته شدی سرم رو اوردم بالا _نه...چطور اخه چهرت خیلی گرفته و تو همه... _مامان ادم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن خدا صدای ما رو میشنوه و ما رو می بینه...اما ما نه چند لحظه ایستاد... _چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا...همه یز را همگان دانند و همه گان هنوز از مادر تولد نشده اند...بعید می دونم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه... این و گفت و دوباره راه افتاد...اما من جواب سوالم رو گرفته بودم...«از مادر متولد نشده اند»...واین معنای «و لم یولد»خدا بود...ناخود اگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد... _خدایا می خوام باهات رفیق بشم می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم...اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی...اگه تو بخوای من صدات رو می شنوم... ده پانزده قدم جلوتر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم _چی شد ایستادی و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش... هر روز که می گذشت منتظر شنیدن صدای خداو جوابش بودم و برای اولین بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم... هر روز می گذشت من منتظر جواب خدا بودم... #نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی #ادامه_دارد 🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂