🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_نهم 🌸کمیسیون پزشکی،خطر عمل جراحی را بالای ۶۰
بسم الله الرحمن الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_دهم
🌸اوباخودش میگفت:خداکندکه برادرم برگرده،اودوفرزندِکوچک داردوسومی هم درراه است.اگراتفاقی برایش بیفتد،مابابچه هایش چه کنیم؟یعنی بیشترناراحتِ خودش بودکه بابچه های من چه کند!؟
🌸کمی آنطرف تر،داخل یکی ازاتاق های بخش،یک نفردرموردمن باخداحرف میزد!
من اوراهم میدیدم.داخل بخش آقایان،یک جانبازبودکه روی تخت خوابیده وبرایم دعامی کرد.
اورامی شناختم.قبل ازاین که وارداتاق عمل شوم بااوخداحافظی کردم وگفتم که شایدبرنگردم.
این جانبازخالصانه می گفت:خدایامن راببر،امااوراشفابده.اوزن وبچه دارد،امامن نه.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افرادرامتوجه می شوم.نیت هاواعمال آن هارامیبینم و...
🌸باردیگرجوان خوش سیماب من گفت برویم؟
ازوضعیت ب وجودامده وراحت شدن ازدردوبیماری خوشحال بودم.فهمیدم که شرایط خیلی بهترشده اماگفتم:نه!
خیلی زودفهمیدم منظورایشان،مرگ من وانتقال به آن جهان است.
مکثی کردم وبه پسرعمه ام اشاره کردم.بعدگفتم:من آرزوی شهادت دارم.من سالهابه دنبال جهادوشهادت بودم،حالااینجاوبااین وضع بروم؟!
🌸اماانگاراصرارهای من بی فایده بود.بایدمی رفتم.همان لحظه دوجوان دیگرظاهرشدندودرچپ وراستِ من قرارگرفتندوگفتند:برویم.
بی اختیارهمراه باآنهاحرکت کردم.لخظه ای بعد،خودراهمراه بااین دونفردریک بیابان دیدم!این راهم بگویم که زمان،اصلاماننداینجانبود.من دریک لحظه صدهاموضوع رامیفهمیدم وصدهانفررامیدیدم!
🌸آن زمان کاملامتوجه بودم ک مرگ ب سراغم آمده.امااحساس خیلی خوبی داشتم.ازآن دردشدیدچشم راحت شده بودم.پسرعمه وپسرعمویم درکنارم حضورداشتندوشرایط خیلی عالی بود.
درروایات شنیده بودم که دوملک ازسوی خداهمیشه باماهستند،حالاداشتم این دوملک رامیدیدم.چقدرچهره ی آنهازیباودوست داشتنی بود.دوست داشتم همیشه باآنهاباشم.ماباهم دروسط یک بیابان کویری وخشک وبی آب وعلف حرکت می کردیم.کمی جلوترچیزی رادیدم!
🌸روبه روی مایک میزقرارداشت که یک نفرپشت میزنشسته بود.آهسته آهسته به میزنزدیک شدیم!
به اطراف نگاه کردم.سمت چپ من دردوردست ها،چیزی شبیه سراب دیده میشد.اماآنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود!حرارتش راازراه دورحس می کردم.به سمت راست خیره شدم دردوردست هایک باغ بزرگ وزیبا،یاچیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدابود.نسیم خنکی ازآن سواحساس می کردم.
🌸به شخص پشت میزسلام کردم.باادب جواب داد.منتظربودم.می خواستم ببینم چه کاردارد.این دوجوان که درکنارمن بودند،هیچ عکس العملی نشان ندادند.
حالامن بودم وهمان دوجوان که درکنارم قرارداشتند.جوان مشت میزیک کتاب بزرگ وقطوررادرمقابل من قرارداد!
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_نهم چشم های کور من اون روز یه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#نسل_سوخته
#پارت_دهم
احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه،می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه...
آخر یه روز ناظم،من رو کشید کنار...
_مهران...راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید،مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
_نه آقا،پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش
_مهران جان خجالت نداره بین خودمون میمونه،بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت،توهم مثل پسر خودم...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم،خنده ام گرفت،دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم...حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظݥ مون نقش بسته بود...
_پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
_آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدین چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد،دستش رو کشید روی سرم...
_قبل از اینکه بشینی سرجات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن...
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃