دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_هشتم مرد بعد از نماز مغرب و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت_نهم
شب آخر
سفر فوق العاده ما تازه از دوکوهه شروع شد...صبح،بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم...
شلمچه،چزابه،طلائیه،کوشک و...هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت...فقط توفیق فکه نصیب مون نشد...هرچی آقا مهدی اصرار کرد،اجازه ندادن بریم جلو...جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده...اجازه نداشتیم جلوتر بریم...
شب آخر...پادگان حمید...
خوابم نمی برد،بلند شدم اومدم بیرون...سکوت شب و صدای جیر جیرک ها...دلم برای دو کوهه تنگ شده بود...خاک دوکوهه از من دل برده بود...توی حال و هوای خودم بودم...غرق دلتنگی کردن برای خدا...که اقا مهدی کنارم نشست...
_تو خوابت نمی بره؟بقیه تخت خوابیدن....
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم...
_این خاک،دل آدم رو نمک گیر می کنه...مگه میشه ازش دل کند؟هنوز نرفته،دلم برای دو کوهه تنگ شده...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد...
_پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود...در عوض،منم عاشق این حال و هوای تو ام...
خندید...و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد...
_آقا مهدی...راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید...به زحمت نیم رخش رو می دیدم...
_دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم...سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم...اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود...حالا هم که...
فکرِ برگشت...دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃