eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_یکم حالم به حدی خراب بود که ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین …چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم…تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم…و از پشت، زد روی شونه ام… _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم…جدی و بی تعارف…در ضمن،ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی…بازم با گروه ما بیا…من تقریبا همیشه میام و… خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم…و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود… توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا اضافه شد… _با اجازه تون من دیگه میرم…خیلی خسته ام… سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت… …حقم داری…برای برنامه اول، این یکم سنگین بود…هر چند خوب از همه جلو زدی…به گرد پات هم نمی رسیدیم... تا اومدم از فرصت استفاده کنم…یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود…یهو به جمع مون اضافه شد… _بیخود…کجا؟ تازه سر شبه…بریم همه پیتزا مهمون من... _آره دیگه بچه پولداری و… _راستی…ماشینت کو؟…صبح بی ماشین اومدی؟… _شاسی بلند واسه مخ زدنه…اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم… یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن…منم وسط جمع…با شوخی هایی که از جنس من نبود… به زحمت و با هزار ترفند…خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم…فکر نمی کردم بیاد…اما تا گفتم _سعید آقا میای؟… چند دقیقه بعد،سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم… سعید سرشار از انرژی…و من مرده متحرک… جمعه بعد رو رفتم سر کار…سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت… یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ولی توجهی نکرد…اون رفت کوه… من،نه... ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه…از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد…و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق…گیج و منگ خواب…چشم هام رو باز کردم…نور بدجور زد توی چشمم… صدام خسته و خواب آلود بود و از توی گلوم در نمی اومد… _به داداش…رسیدن بخیر… رفت سر کمد، لباس عوض کردن… _امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت…دیگه آخر اعصابم خورد شد…می خواستم بگم دیوونه ام کردید…اصلا مرده...به من چه که نیومده… غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم… _مخصوصا این پسره کیه؟…سپهر…تا فهمید من داداش توئم…اومد پیله شد که مهران کو؟…چرا نیومده؟… راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش… ته دلم گفتم‌‌… _من دیگه بیا نیستم…اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه… و چشم هام رو بستم… نیم ساعت بعد،سعید هم خوابید…اما خواب از سر من پریده بود…هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم...نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم،نه پیش خودم گیر بودم…معلق بین اون درگیرهای فکری…و همه اش دوباره زنده شد… فردا…حدود ظهر…دکتر زنگ زد…احوال پرسی و گله که چرا نیومدی…هر چی می گفتم فایده نداشت… مکث عمیقی کردم… _دکتر…من نباشم بقیه هم راحت ترن… سکوت کرد…خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه… _نه اتفاقا…یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه…اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه… و زد زیر خنده… من، مات پای تلفن…نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره… آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده،اما بعد از جنگ اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت… _دیروز به بچه ها گفتم…فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن…نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای…مهرت به دل همه افتاده‌… تلفن رو که قطع کرد…بیشتر از قبل،بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم…بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم… نشستم توی صحن…گیج و مبهوت… _آقا جون،چه کار کنم؟…من اهل چنین محافلی نیستم...تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصيدن…اونم که از… گریه ام گرفت… _به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو… دلم گرفته بود…فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف…نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه…و معلق موندن بین زمین و آسمون‌… می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه…اما من از روی جهل،چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه… سر در گریبان فرو برده…با خدا و امام رضا درد می کردم…سرم رو که آوردم بالا …روحانی سیدی با ریش و موی سفید...با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود…دعا می خوند…آرامش عجیبی توی صورتش بود…نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد…بلند شدم رفتم سمتش… _حاج آقا…برام استخاره می گیری؟… سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃