eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 انتخاب واحد ترم جدید…و سعید بالاخره نشست پای درس…در گیر و دار مسائل روز…تلفن زنگ زد…با یه خبر خوش از طرف مامان… _مهران…دنبال یه مدرسه برای الهام باش …این بار که برگردم با الهام میام… از خوشحالی بال در آوردم…خیلی دلم براش تنگ شده بود… مادر،اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد…نمراتش افتضاح… شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟!…کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟… به هر کسی که می شناختم رو زدم… بعد از هزار جا رو انداختن…بالاخره به مدرسه حاضر به ثبت نام شد… زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم…اما خبر دایی بهتر بود… _الان الهام هم اینجاست… هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم…خیلی پای تلفن گریه کرد…مدام التماس میکرد... _بیاید، من رو با خودتون ببرید…من می خوام پیش شما باشم… مادرم پای تلفن می سوخت…و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم… اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید…هر چند، دردی رو دوا نمی کرد… نه از الهام، نه از مادرم…نه از من… حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم...و من حتی صداش رو نشنیده بودم… دل توی دلم نبود…على الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت…صدام، انرژی گرفت _جدی؟…می تونم باهاش صحبت کنم؟… دایی رفت صداش کنه…اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود… _مادرت و الهام‌،فردا دارن با پرواز میان مشهد…ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش… جا خوردم…ولی چیزی نگفتم… تلفن رو که قطع کردم…تمام مدت ذهنم پیش الهام بود…چرا الهام نیومد پای تلفن؟!… از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم…پرواز هم با تاخیر به زمین نشست… روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش… هر چند،خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود… توی سالن بالا و پایین می رفتم…با یه دسته گل و تسبیح به دست…برای اولین بارتازه اونجا بود که فهمیدم…چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی… پرواز نشست…مسافرها با ساک می اومدن…از دور،چشمم بين شون می دوید تا به الهام افتاد…همراه مادر، داشت می اومد…قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد… شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید…مادر، من رو دید…و پهنای صورتم لبخند بود…لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام…یخ کرد… آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد…الهامی که عاشق گل بود… برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم… کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهرکوچیکم…اما اون لحظه نمی دونستم… دست بدم؟… روبوسی کنم؟… بغلش کنم؟…یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش…کفایت می کرد؟… کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش… _الهام خانم داداش…خوش اومدی… چند لحظه نگاه کرد…خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد… حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره به ظاهر آرام مادرم شدم…نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند… _دیگه جلوتر از این نرو…تا همین حد کافیه… اون دختر پر از شور و نشاط صدا و گوشه گیر شده بود...با کسی حرف نمیزد …این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه… الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود…اینطوری نمی شد…باید این وضع رو تغییر می دادم…مغزم دیگه کار نمی کرد…نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم…دیگه مغزم کار نمی کرد… _خدایا به دادم برس…انگار مغزم از کار افتاده… هیچ ایده و راهکاری ندارم… بعد از نماز صبح، خوابیدم…دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش ونیم از جابلند شدم و از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف،سفید شده بود… اولین برف اونسال…یهو ایده ای توی سرم جرقه زد… سریع از اتاق اومدم بیرون… مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد… _هنوز خوابه؟… _هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه… رفتم سمت اتاق…دو تا ضربه به در زدم …جوابی نداد… رفتم تو…پتو رو کشیده بود روی سرش …با عصبانیت صداش رو بلند کرد .. _من نمی خوام برم مدرسه… با هیجان رفتم سمتش…و پتو رو از روی سرش کنار زدم… _کی گفت بری مدرسه؟…پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم… زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃