دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_چهارم _چرا که نه پسرم…برو ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_پنجم
خندیدم و زدم روی شونه اش…
_قربانت…ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد…هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند میشد…و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد…استاد قصه گویی بود…
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن…سکوت محض…توی اون فضای
فوق العاده و هوای تازه…وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها…نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود…اما می شد چند قدمیت رو ببینی…
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های
بزرگ پیدا کردم…توی این هوا و فضای فوق العاده…هیچ چیز، لذت بخش تر نبود …
نماز دوم تموم شده بود…سرم رو که از سجده شکر برداشتم…سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد…یک قدمی من ایستاده بود…
جا خوردم…
نیم خیز چرخیدم پشت سرم…سینا بود…با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم،تعجبش دیده میشد…
_تو چقدر نماز می خونی…خسته نمیشی؟…
از حالت نیم خیز،دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
_یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید…از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟…
چند لحظه سکوت کردم…
_خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم…مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود…ولی یه چیزی رو می دونی؟…من از تو رفیق باز ترم…
با حالت خاصی بهم نگاه کرد…و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم…
ساکت بود اما،معلوم بود داره به چی فکر میکنه…
_آفريقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه…چیزی که بومی های صحرا نشین آفريقا از وجودش بی خبر بودن…اولین گروه های سفید پوست که پاشون به اونجا رسید…می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟…شیشه های کوچیک رنگی …
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های
تیله های شیشه ای…اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد…و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن…و اونها رو به بند بکشن …انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو…با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن…
نگاهش خیلی جدی بود…
_کلا اینها با هم خیلی فرق داره،قابل مقایسه نیست…
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
_دقیقا…این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست…از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست…
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی…تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه باارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی…
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو…از یه جا به بعد،هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه…خستگی توش نیست…اشتیاقی وجودت رو پر میکنه که خواب رو از چشم هات می بره…
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…غرق در فکر بود…نور مهتاب، کمتر شده بود چهره
اش رو درست تشخیص نمی دادم…فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه…اما نشست…
در اون سیاهی شب…جمع کوچک و دو نفره ما…با صحبت و نام خدا…روشن تر از روز بود…
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد…داره وقت نماز شب تموم میشه…
کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود…
یهو بحث رو عوض کردم…
_سینا بلدی نماز شب بخونی؟…
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد…این سوال…اونم از کسی که می گفت…نماز خوندن خسته کننده است…بلند شدم ایستادم رو به قبله…
نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو
عین نماز واجب بری…نیت میکنی،یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت إلى الله…
اما واقعا نیت و ایستادم به نماز…فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم…اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم…
به ساده ترین شکل ممکن…۵ تا استغفر الله…۱۴ تا الهی العفو…و یک مرتبه…اللهم
اغفر لي ولوالدي و للمسلمين والمسلمات و المؤمنين و المؤمنات…
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃