دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_سوم با سرعت از پله های اتوبو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_چهارم
_چرا که نه پسرم…برو برام قرآن بیار…
قرآن رو بوسید…با اون دست های لرزان…آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش…آیات سوره لقمان بود…
_بسم الله الرحمن الرحيم…الم…این آیات کتاب حکیم است…مایه هدایت و رحمت
نیکوکاران…همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند…آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند…
از حرم که خارج شدم…قلبم آرام آرام بود …می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...می ترسیدم سقوط کنم…از آخرتم می ترسیدم…
اما بیش از اون،برای از دست دادن خدا می ترسیدم…و این آیات،پاسخ آرامش
بخش تمام اون ترس ها بود…
_حسبنا الله…نعم الوكيل…نعم المولی و نعم النصیر…و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم…
بالای کوه…از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم…دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم…که یهو کامران با هیجان اومد سمتم…
_آقا مهران…پاشو بیا…یار کم داریم…
نگاهی به اطراف انداختم…
_این همه آدم…من اهل پاسور نیستم…به یکی دیگه بگو داداش…
_نه پاسور نیست،مافیاست…خدا می خوایم…بچه ها میگن…تو خدا باش…
دونه تسبيح توی دستم موند…از حالت نگاهم،عمق تعجبم فریاد می زد…
_من بلد نیستم…یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه…
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت…
_فقط که حرف من نیست…تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی…
هر بار که این جمله رو می گفت…تمام بدنم می لرزید…شاید فقط به نقش،توی
بازی بود…اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود…
عشق بود…هدف بود…انگیزه بود…
بنده خدا بودن…برای خدا بودن…
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
_سینا،بچه ها…این نمیاد…
ریختن سرم…و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم…
کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد…
برای چند لحظه به چهره های جمع نگاه کردم…و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود،حالا کنارم نشسته بود…و توی این چند برنامه آخر هم…به جای همراهی با سعید…بارها با من، همراه و هم پا شده بود…
_هستی یا نه؟…بری خیلی نامردیه…
دوباره نگاهم چرخید روی کامران… تسبیحم رو دور مچم بستم…
_بسم الله…
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم…بازی ای که گاهی
من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت…
به آسمون که نگاه کردم…حال و هوای پیش از اذان مغرب بود…وقت نماز بود و
تجدید وضو…
و بچه ها هنوز وسط بازی…
به ساعتم نگاه کردم…و بلند شدم…
_کجا؟…تازه وسط بازیه…
_خسته شدی؟…
همه زل زده بودن به من…
_تا شما به استراحت کوتاه کنید…این خدای دو زاری،نمازش رو می خونه و برمیگرده…
چهره هاشون وا رفت…اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم
فرهاد اومد سمت مون
_من، خدا بشم؟…
جمله از دهنش در نیومده…سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد…
_برو تو هم با اون خدا شدنت…هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی… دوست دخترش مافیا بود…نامرد طرفش رو می گرفت…
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن…
منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن…
بقیه هنوز بیدار بودن…که من از جمع جدا شدم…کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم…
_به این زودی میری بخوابی؟…کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه…از خودش در میاره ولی آخرشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃