دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود انسان های عجیب کسی جلو تر ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_یکم
دل سوخته
جواب قبولی ها اومده بود…توی در بهش برخورد کردم…با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
_به به آقا مهران…چی قبول شدی؟…کجا قبول شدی؟…دیگه با اون هوش و نبوغت،بگیم آقا دکتر یا نه؟…
خندیدم و سرم رو انداختم پایین…
_نه انسیه خانم…حالا پزشکی که نه…ولی خدا رو شکر،مشهد می مونم…
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده…لبخند طعنه داری زد…
_ای بابا…پس این همه میگفتن مهران،زرنگ و نابغه است الکی بود؟…تو هم که اخرش هیچی نشدی…مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران…تو که سراسری نمی تونستی،حداقل آزاد شرکت میکردی…حالا یه طوری شده پولش رو از بابات می کندی…اون که پولش از پارو بالا میره…شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته…هر چند مامانت هم عرضه نداشت…نتونست چیزی ازش بکنه…
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم…حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند…
هرچند آتش حسادت توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش،وجود من رو گرفتهبود…برای اون جای دلسوزی بیشتری وجود داشت…
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد…پشت در،با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود…
_تو هم سرنوشتت پاسوز من و پدرت شد…
دیدنش دلم رو بیشتر اتیش زد…به زور خندیدم…
_بی خیال بابا…حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره…نمی دونی فردوسی مشهد چقد بزرگه…من که حسابی باهاش حال کردم…اصلا فکر نمی کردم اینقدر…
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم…شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود،کمی اروم بشه…
حالتش که عوض شد…ساکت شدم…خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم…و شیطان هم نمی داد و…داغ و اتش دلم رو بیشتر باد میزد…
آرزو های بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت…
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن،فراموش کردم بگم…
_خدایا…بنده ات رو به خودت بخشیدم…
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیز ها نبود…سعید هم حال و روز خوبی نداشت…ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود…از مدرسه گرفته تا هرچیزی که اراده می کرد…حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که حیاطش یک سوم خونه قبل مون نمیشد…
برای من که وسط ثروت به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم،عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود…اما اون،فشار شدیدی رو تحمل می کرد…
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش…اتاق برای هر دوی ما اندازه بود…اما اون به در و دیوار گیر میکرد…آرامش بیتر اون،فشار کمتری روی مادر وارد می کرد…مادری که بیش از حد تحت فشار بود…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃