دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_هشتم 🌸یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنجاه_نهم
🌸همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد . نمیدونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره . الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه رو برمیداریم و ملحق میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه .
🌸من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سؤالم رو گرفتم . بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم . شب با همسرم صحبت می کردیم . خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باورکردنی نبود .
🌸بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم: راستی خانم، من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است،درسته؟! گفت: آره، برگه اش رو دارم . کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی .
🌸 به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است . اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده . در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد . اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود!
🌸من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود . اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد . در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد .
🌸 لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم .
ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
🖤↓🥀
@shahadat_arezoomee
مٰاملَـتاِمٰام #حُسـیِنم✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_هشتم تا چشم مادر بهم افتا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_پنجاه_نهم
من توی این مدت که از بی بی مراقبت می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک چدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد...
تنها اشکال کار یه چیز بود،سعید خیلی دیر ساعت۱۰تا۱۰:۳۰می خوابید و دیگه نمیشد توی اتاق چراغ روشن کنم...ساعت۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال و بعضی موقع ها هم هموون طوری خوابم می برد...کنار وسایلم...روی زمین...
عید نوروز نزدیک می شد اما امسال بر عکس بقیه من اثلا دلم نمی خواست برم مشهد...یکی دو بار هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم...
اما هر بار رد شد...علی الخصوص که سعید و الهام دوست داشتن برن مشهد...همه اکنجا دور هم جمع می شدن یه عالمه بچه دور هم بازی میکردن پسر خاله ها...دختر دایی ها...پسر دایی ها...عالمی بود برای خودش...
اما برای من غیر از زیارت امام رضا...خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ...علی الخصوص عید اول...اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود...
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد...پسر خاله مادرم...
ب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود،پسر خاله ای که قبل از بیماری مادربزرگ به کل،از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار اومد عیادت بی بی مشهد...آدم خون گرم،مهربان،بی غل و غش،متواضع و خنده رو که پدرم ازش به شدت بدش می اومد این رو از نگاه ها،حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی خیلی عادی پاش رو در می آورد و می گذاشت کنار دیوار،صدای غرولند های یواشکی پدرم بلند بود
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃