eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.2هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
12هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
20🕗00 سلام آقای مهربون🥰 💛🌼✨ عاشقی
_ مـراقب این نظام باشـید 👌 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
بِسم ربِ الحسین🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
چه‌مبارک‌است‌این‌غم‌که‌تودردلم‌نهادی به‌غمت‌که‌هرگزاین‌غم‌ندهم‌به‌هیچ‌شادی...🕊 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخآد🌱
تغیـیر جامـعه‌ ، با تغیـیر ما پیـش مـیرود - از خودتـ شروع ڪن🖐🏾🌱 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
- باید شـهید شد ، مـردن حق ما نیـست👊👤 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
-🦋 آنکه‌ به‌ کار‌های ‌مختلف ‌بپردازد ؛ نقشه ‌هایش ‌به‌ جایۍ ‌نمۍ‌رسد ! -‌امیرالمؤمنین‌؏- کانال‌دلم‌آسمون‌میخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_چهاردهم _آقا به خدا اگه شما
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تشنه آب یا دیدار سوز سردی می اومد ساق هر دو شلوارم خیس شده بود...من با یه پیراهن…و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم… کز کردم یه گوشه خلوت…تا عصر عاشورا…توی وجود من، قیامت به پا بود… _یه عمر می خواستی به کربلا برسی…کی رسیدی؟…وقتی سر امامت رو بریدن؟…این بود داد کربلایی بودنت؟…این بود اون همه ادعا؟…تو به توحید هم نرسیدی…اون لحظات،دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود…میدان توحید،شهدا، حرم…برای رسیدن باید به توحید رسید…و در خیل شهدا به امام ملحق شد… تمام دنیای من…روی سرم خراب شده بود …حتی حر نبودم که بعد از توبه…از راه شهدا به امامم برسم… عصر عاشورا تمام شد…و روانم بدتر از کوه ها…که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن… پام سمت حرم نمی رفت…رویی برای رفتن نداشتم…حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن...من صبح توی خیمه امام بودم…اما بعد…تا رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن…داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن… قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم…آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه…یه گوشه خودم را قایم کردم… تا آروم می شدم…دوباره وجودم آتش می گرفت…من،امامم رو تنها گذاشته بودم… همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا،توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم… روز سوم بود…توی این سه روز،قوت من اشک بود…حتی زمانی که سر نماز می ایستادم... نه یک لقمه غذا…نه یک لیوان آب…هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت…تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست… _تو از کدوم گروهی؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی…یا از اونهایی که… روز سوم بود…و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند… ظهر نشده بود…سر در گریبان…زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم…تکیه داده به دیوار…برای خودم روضه می خوندم،روضه حسرت…که بچه ها ریختن توی حسینیه…دسته جمعی دوره ام کردن …که به زور من رو ببرن بیرون…زیر دست و بغلم رو گرفته بودن…نه انرژی و قدرتی داشتم…نه مهر سکوتم شکسته شد…توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه… "ولم کنید" رو نداشتم‌… آخرین تلاش هام برای موندن…و چشم هام سیاهی رفت...دیگه هیچ چیز نفهمیدم… چشم هام رو که باز کردم…تشنه با لب های خشک…وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم…به هر طرف که می دویدم جز عطش…هیچ چیز نصیبم نمی شد… زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد…توان و امیدم رو از دست داده بودم…آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم... _خدا… مهر زبانم شکسته بود… بی رمق به اطراف نگاه می کردم،که در دور دست…هاله شخصی رو بالای بلندی دیدم‌… امید تازه ای وجودم رو پر کرد…بلند شدم و شروع به دویدن کردم…هر لحظه قدم هام تند تر می شد… سراب و خیال نبود…جوانی بالای بلندی ایستاده بود… با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد… _سلام…خوش آمدید… نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد...و جملاتش، آب روی آتش بود…سلامش رو پاسخ دادم...و پاهای بی حسم به زمین افتاد… _تشنه ام…خیلی… با آرامش نگاهم کرد… _تشنه آب؟…یا دیدار؟… صورتم خیس شد…فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده… _آب که نداریم…اما امام توی خیمه منتظر شماست… و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد …تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم… مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود…پاهای بی جانم، جان گرفت… سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم…از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن…چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید… پشت در خیمه ایستادم…تمام وجودم شوق بود…و سلام دادم…همون صدای آشنا بود…همون که گفت…حسین فاطمه ام… دستی شونه ام رو محکم تکان می داد… _مهران…مهران…خوبی؟… چشم هام رو که باز کردم…دوباره صدای ضجه ام بلند شد...ضجه بود یا فریاد… خوب بودم…خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن…تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود… توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن…ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_پانزدهم تشنه آب یا دیدار سوز
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 کابوس های من شروع شده بود…یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد…با وحشت از خواب می پریدم…پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق… بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد… _مهران پاشو…چرا توی خواب، ناله می کنی؟… با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم… _چیزی نیست داداش…شما بخواب… و دوباره چشم هام رو می بستم… اما این کابووس ها تمومی نداشت…شب دیگه و کابووس دیگه… و من، هر شب جا می موندم…هر بار که چشمم رو می بستم…هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید…شهدا برمی گشتند…کاروان ها جمع می شدند… جوان ها از هم سبقت می گرفتند…و من…هر بار جا می موندم…هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن…و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید… با تمام وجود فریاد می زدم...دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم… حالا من یک بار در بیداری جا مونده بودم…تقصیر خودم بود…اشتباه خودم بودم…و این خواب ها… کابووس های من بود؟یا زنگ خطر؟… هر چه بود…نرسیدن…تنها وحشت تمام زندگی من شد...وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد…و هرگز رهام نکرد…حتی امروز… على الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم… مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد…ابالفضل بود… _مهران می خوایم اردوی راهیان…کاروان ببریم غرب…پایه ای بیای؟… بعد از مدت ها…این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود…منم از خدا خواسته… _چرا که نه…با سر میام…هزینه اش چقدر میشه؟… _ای بابا…هزینه رو مهمون ما باش… _جان ما اذیت نکن…من بار اولمه میرم غرب…بزار توی حال و هوای خودم باشم… خندید… _از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم… ناخودآگاه خندیدم…حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها…و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد… تمام راه مشغول و درگیر،نهار،شام،هماهنگ رفتن اتوبوس ها،به موقع رسیدن،به نقاط توقف و نماز…اتوبوس شماره فلان عقب افتاد… اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره ۲…حال یکی بهم خورده…و… مشهد تا ایلام…هیچی از مسیر نفهمیدم…بقیه پای صحبت راوی…توی حال خودشون یا... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم…یا گوشیم زنگ می زد…یا یکی دیگه صدام می کرد…اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم…على خنده اش می گرفت… _جون ما نخواب…الان دوباره یه اتفاقی می افته… حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت…و من بالاخره در آرامش…غرق خواب…که اتوبوس ایستاد…کمی هشیار شدم…اما دلم نمی خواست چشمم رو باز…که یهو على تکانم داد… _مهران پاشو…جاده کربلاست… پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان…براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران…و وقایع پس از آن است سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و…نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم…بغض راه نفسم رو بست خواب و وقایع آخرین عاشورا…درست از مقابل چشم هام عبور می کرد…جاده های منتهی به کربلا…من و کربلا…من و موندن پشت در خیمه…و اون صدا… چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم…اشک امانم رو بریده بود… _آقا جون…این همه ساله می خوام بیام…حالا داری تشنه،من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟...هر کی تشنه یه چیزیه…شما تشنه لبیک بودی…و من‌ تشنه گفتنش… وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود… _این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟… از جمع جدا شدم…چفیه توی صورت… کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم…ضجه می زدم و حرف میزدم…رو مهدی… _خوش به حالتون…شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده…من بدبخت چی؟…من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو پسر فاطمه قبول کرد…یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید…منی که چشم هام کوره…منی که تشنه لبیکم…منی که هر بار جا می مونم… به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم…توی حال خودم بودم… سر به سجده و غرق خاک،گریه می کردم که دست ابالفضل…از پشت اومد روی شونه ام... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
-🌿 تو خـیلۍ وقتـه زندگیـمۍ . . . همـه مرا به اسـم تو میـشناسند [مجـنون الرضـا]😌💛 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد 🌱