دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے حسادت ڪردن🔥 {سورهیفلق_آیهی5} 📋وَ مِنْ شَرّ حَاٰسِدً إِذَا حَسَدْ ترجمه: وازشر ه
..
🌻|برخے گناهان حالت تولیدۍ وزایش گناه دارندڪه یڪۍ ازآنهاحسادت است وتوسط آن،تهمت،دروغگویۍ،نفاق، غیبت،اهانت و...به وجودمی آیدوازین رومیتوان آن را<ام الرذائل>نامید !
🌻|اگرانسان حسادت رادرمان نڪند ؛
ممڪن است به ڪفردچارشود !
🌻|حسوددائماناراحت است وهمین امرسبب ناآرامے وسلب آسایش روحے اومیگردد !
-🎈!
براۍ درمان حسادت بایداینگونه فڪرڪرد :
●دنیا،ڪوتاه وڪوچڪ است وغصه برای آن ارزشے ندارد!
●مانیزنعمت هایۍ داریم ڪه دیگران ندارند!
●نعمت هابراساس حڪمت تقسیم شده است،گرچه ماحڪمت آن راندانیم و آنڪه نعمتش بیشتراست،مسئولیتش نیربیشتراست!
●ویادبگیریم ڪه حسادت مابۍنتیجه است وخداوندبه خاطراینڪه بنده ای چشم دیدن نعمتے راندارد ؛
لطف خودراقطع نمیڪندوفقط خودمان رارنج میدهیم!
پس برای آرامش روح وروان خودمون این گناه روترڪ کنیم!🙂
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_نهم حس فرزند بزرگ بودن و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود
انسان های عجیب
کسی جلو تر حرف و حدیث ها نبود…نُقل محفل ها شده بود،غیبت ما…هر چند حرف های نیش دارشون،جگر هنه مون رو آتیش میزد…اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم…غیبت کننده ها،گناه شور نامه اعمال من بودن…و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن…و اونهایی که آتش بیار این محفل ها بودن…
ته دلم میخندیدم و می گفتم…
_بشورید…۱۸سال عمرم رو با تمام گناه ها،اشتباه ها،نقص ها،کم و کاستی ها رو بشورید…هر حقی هم که ناخواسته ضایع کردم،هر اشتباهی رو نفهمیده مرتکب شدم…هر چیزی که…حالا به لطف شما،همه اش داره پاک میشه…
اما اون شب،زیر فشار عصبی خوابم نمی برد…همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد میشد که یهو به خودم اومد…
_مهران…به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی…از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟…
گریه ام گرفت…هر چند این گناه شوری وعده خدا بود به غیبت کننده،اما من از خدا خجالت کشیدم…
این همه ما در حق لطف و کرم ناسپاسی می کنیم…این همه ما…
اون نماز شب…پر از شرم و خجالت بود…از خودم خجالت کشیده بودم…
_خدایا…من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم…اونها عذاب من رو میشستن…و دل سوخته ام خودش رو با این التیام می داد…
خدایا به حرمت و بزرگی خودت،به رحمت و بخشندگی خودت…امشب،همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم…تمام غبت ها،زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده…همه رو به حرمت خودت بخشیدم…
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته…من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش…
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود…کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد…خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت…
_با این اخلاقی که تو داری،تف سر بالا ببرم خونه زنم؟…مریم هم نمیخواد که…
سعید خورد شده بود…عصبی،پرخاشگر
و زودرنج…با کوچیک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت…
جواب کنکور اومد…بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کد ها رو برداشتم،رفتم نشستم یه گوشه…
با دایی قرار گذاشته بودیم،بریم مشهد…خونه مادربزرگ…دست نخورده مونده بود…برای فامیل که از شهر های مختلف میومدن مشهد…هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که خونه ارثیه است و متعلق به همه…اما با موافقت هموم همه و حمایت دایی محمد…در نهایت قرار شد بریم مشهد…
چه مدت گذشت؟نمی دونم…اصلا حواسم به ساعت نبود…داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم میگرفتم که تا چند ماه قبل،حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم…
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته…گزینه های من به صد نمی رسید…۶ انتخاب…همه شون هم مشهد…نمی تونستم ازشون دور بشم…یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد…
وسایل رو جمع کردیم…روح از چهره مادرم رفته بود…و چقدر جای خالی الهام حس میشد…
با پخش شدن خبر زندگی ما،تازه از نیش و کنایه و زخم زبان ها،فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن…افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن…حالا از دیدن این وضع،سرمست از لذت بودن…و با همه وجود،سعی در تحقیر ما داشتن…
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن،بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن…انسان های بد بختی که درون شون خالی بود،که برای حس لذت از زندگی شون،از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن…
و دلم رو صاف کردم…
برای شبیه خدا شدن،برای آینه صفات خدا شدن…چه تمرینی بهتر از این…هر بار که زخم زبانی،وجودم رو تا عمقش آتش میزد،از شر اون آتش و وسوسه شیطان به خدا پناه می بردم…و می گفتم…
_خدایا…بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود انسان های عجیب کسی جلو تر ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_یکم
دل سوخته
جواب قبولی ها اومده بود…توی در بهش برخورد کردم…با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
_به به آقا مهران…چی قبول شدی؟…کجا قبول شدی؟…دیگه با اون هوش و نبوغت،بگیم آقا دکتر یا نه؟…
خندیدم و سرم رو انداختم پایین…
_نه انسیه خانم…حالا پزشکی که نه…ولی خدا رو شکر،مشهد می مونم…
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده…لبخند طعنه داری زد…
_ای بابا…پس این همه میگفتن مهران،زرنگ و نابغه است الکی بود؟…تو هم که اخرش هیچی نشدی…مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران…تو که سراسری نمی تونستی،حداقل آزاد شرکت میکردی…حالا یه طوری شده پولش رو از بابات می کندی…اون که پولش از پارو بالا میره…شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته…هر چند مامانت هم عرضه نداشت…نتونست چیزی ازش بکنه…
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم…حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند…
هرچند آتش حسادت توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش،وجود من رو گرفتهبود…برای اون جای دلسوزی بیشتری وجود داشت…
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد…پشت در،با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود…
_تو هم سرنوشتت پاسوز من و پدرت شد…
دیدنش دلم رو بیشتر اتیش زد…به زور خندیدم…
_بی خیال بابا…حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره…نمی دونی فردوسی مشهد چقد بزرگه…من که حسابی باهاش حال کردم…اصلا فکر نمی کردم اینقدر…
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم…شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود،کمی اروم بشه…
حالتش که عوض شد…ساکت شدم…خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم…و شیطان هم نمی داد و…داغ و اتش دلم رو بیشتر باد میزد…
آرزو های بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت…
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن،فراموش کردم بگم…
_خدایا…بنده ات رو به خودت بخشیدم…
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیز ها نبود…سعید هم حال و روز خوبی نداشت…ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود…از مدرسه گرفته تا هرچیزی که اراده می کرد…حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که حیاطش یک سوم خونه قبل مون نمیشد…
برای من که وسط ثروت به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم،عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود…اما اون،فشار شدیدی رو تحمل می کرد…
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش…اتاق برای هر دوی ما اندازه بود…اما اون به در و دیوار گیر میکرد…آرامش بیتر اون،فشار کمتری روی مادر وارد می کرد…مادری که بیش از حد تحت فشار بود…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام علیڪم
ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
مهلت:تاجمعه !🌻
جزء1✅
جزء2✅
جزء3✅
جزء4✅
جزء5✅
جزء6✅
جزء7✅
جزء8✅
جزء9✅
جزء10✅
جزء11✅
جزء12✅
جزء13✅
جزء14✅
جزء15✅
جزء16✅
جزء17✅
جزء18✅
جزء19✅
جزء20✅
جزء21✅
جزء22✅
جزء23✅
جزء24✅
جزء25✅
جزء26✅
جزء27✅
جزء28✅
جزء29✅
جزء30✅
برای شرکت درختم قرآن ب آیدی زیر پیام بدید🦋🌿"
🌱|@Majnon_8399
-🥀
کربَلایۍ شدنِ مابه همین سادگۍاسٺ!
دَسٺ بَرسینه گذاریم وبگوییم ؛حُسین🌻
#شبتون_حسینے🖐🏻
ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه✋🏻
#محاسبه_اعمال📜
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
بزند شنبه بیایی
و دل جمعه بسوزد..!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#حرف_خاص
بعضیامون،دلتنگ....
https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
⭕️کپی فقط با ذکر صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مادر چند ساله داری میگردی؟؟
_بیست و سه ساله😳
بیست و سه سال چشم به راهی کم نیستا رفقا....
حواسمون باشه خون شهدا رو زیر پا نزاریم...
نصفشبدوستاشوبیدارکردگفتبیدار
شیدمنمیخوامشهیدشم.😇
دوستاشگفتنحالانصفشبیچهوقت
اینکاراست؟!کوشهادت؟🍃گفت"منخوابدیدمامامحسینبه🌙
خوابمآمدوگفترضاتوشهیدمیشوی
اگرسرترابریدندنترسدردندارد."😭
#شهیدانه #دهه_فجر
#شهید_رضا_اسماعیلی
بهمامیگفت:کهبایدطورزندگی
کنیمکهزمینهسازظهورآقاامام
زمانباشیم.❤️
زنوزندگیمونومهمونیامون.
حتیلباسپوشیدنمون.👕👞
اصلاوردزبانشبودکه
زمینهسازظهورباشیم.🌈
درهمینراستاعروسیخودشو
همزمانباسفرحجشبرگزارکرد.
جشنباولیمهحجیکیشد.🍔
حاجسعیدهمیشهدوستداشت
جزءزمینهسازانظهورباشه.🎨
#شهیدانه #دهه_فجر
#شهید_سعید_کمالی
1080196020.mp3
12.96M
<🎼>
حاجحسینیڪتا📻
فقط برای چنددیقه ازمجازی دل بڪنیم وگوشش بدیم🙂🖐🏻
#صوت
دلمآسمونمیخآد🌱
·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·
•
|ـسلـام ࢪفقا😇🖐🏼
|ـامیدواࢪمـحاݪـدلتون خوب باشھ🌿💕
•
|ـمےخواسٺم شماࢪو بہ ڪانالمون دࢪ
|ـاپلیڪیشن ࢪوبیڪا دعوتٺوڹ ڪنم⇝📜🌿↯
•
|🍯| #راهحسـ«؏»ـین.ir...:)♥️🕊
•
◈| https://rubika.ir/rah_hossein
•
◈| https://rubika.ir/rah_hossein
•
◈| https://rubika.ir/rah_hossein
•
|💌|دعوٺشدهامالبنینےۜ ھستےمومن🏴|
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_یکم دل سوخته جواب قبولی ها
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_دوم
مار
توی حال دراز کشیده بودن که یهو سعید با صدای وحشت صدام کرد…
_مهران پاشو…پاشو مارم نیست…
گیج خسته چشم هام رو باز کردم…
_بارت نیست؟…بار چیت نیست؟…
_کری؟…میگم مــار…مارم گم شده؟…
مثل فنر از جام پریدم…
_یه بار دیگه بگو…چیت گم شده؟…
_به کر بودنت،خنگی هم اضافه شد…هفته پیش خریده بودمش…
سریع از جا بلند شدم…
_تو مار خریدی؟…مار واقعی؟…
_آره بابا…مار واقعی…
_آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟…نگفتی نیشت میزنه؟…
_بابا طرف گفت زهری نیست…مارش آبیه…
شروع کردیم به گشتن…کل خونه رو زیر و رو کردیم،تا پیدا شد…سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب…
_سعید مطمئنی این زهر نداره؟…
علی ر٥م اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره اما یه حسی بهم میگفت…اصلا این طور نیست…مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود،آروم رفتم سمتش و گرفتمش…
_کوچیک هم نیست…این رو کجا نگه داشته بودی؟…
_تو جعبه کفش…
مار آرومی بود ولی به اون حس بیشتر از چیزی که میدیرم اعتماد داشتم…به سعید گفتم که سینک ظرف شویی رو پر آب کنه و انداختمش توی آب،به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت…
_سعید شک نکن مار آبی نیست…اون بهت دروغ گفته که آبیه…بعید میدونم بی زهر بودنش هم راست باشه…
چند لحظه به مار خیره شدم…
_خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش…
سعید برای اولین بار هر حرفی میزدم سریع انجامش میداد…دو دقه نشده بود که با کیسه برنج اومد…
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش…و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه…درش رو گره زدم…رفتم لباسم رو عوض کردم…
_کجا میری؟…
_می برمش اتش نشانی…اونها حتما باید بدونن این چیه…اگر زهری نبود برش می گردونیم…
_صبر کن منم میام…
و سریع حاضر شد…
اول باور نمی کردن…آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم…
_خوب بیاید نگاه کنید…این دیگه سر به سر گذاشتن نداره…
کیسه رو از دستم گرفت…تا توش رو نگاه کرد،برق از سرش پرید…
_بچه ها راست میگه…ماره،زنده هم هست…
یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد…و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد…
_این مار رو کی بهتون فروخته؟…این مار نه تنها مار آبی نیست،که خیلی هم سمیه…گرفتنش هم حرفه ای میخاد…کار راحتی نیست…
سعید بد جور رنگش پریده بود…
_ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم،خیلی آروم بود…
_خدا به پدر و مادرت رحم کرده…مگه مار،مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟…
رو کرد به همکارش…
_مورد رو به ۱۱۰اطلاع بده…باید پیگیری کنن…معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه…
سفید،من رو کشید کنار…
_مهران،من دیگه نیستم…اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟…
دلم ریخت…
_مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخاه؟…
_نه به قرآن…
_قسم نخور…من محکم کنارتم و هوات رو دارم…تو هم الکی نترس…
خیلی سریع سر و کله پلیس پیدا شد…
هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود…
توی صحبت ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده،برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم،توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار بخرن…و ترسش هم همین بود…
عبداللهی،افسر پرونده،خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد…و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود…
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن،آروم تر شده بود…اما وقتی ازش خواستن کمک کنه تا گیرش بندازن،دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود…
_مهران اگه درگیری بشه چی؟…تیر اندازی بشه چی؟…
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم…
_وقتی بهت یگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن،واسه همین چیز هاست…از یه طرف جو میگیرتت واسه ملت شاخ و شونه میکشی،از یه طرف اینطوری رنگت میپره…
قرار شد سعید واسطه بشه و یکی از سرباز های کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد…منم باهاشون رفتم…
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن،سعید مثل فشنگ دررفت…
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد،با اون قیافه ترسیده اش ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد…
_کاری نکردم…همه ما در قبال جامعه مسئولیم…و…
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم…آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید…
_خیلی کار خوبی کردی…با همین روحیه درس بخون…دیگه از این کار ها نکن…قدر داداشتت رو هم بدون…
از ما که دور شد،خنده منم ترکید…
_تیکه آخرش از همه مهم تر بود،قدر داداشت رو بدون…
با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
_روانی…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_دوم مار توی حال دراز کشیده ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_سوم
انسیه خانم
خسته از دانشگاه برگشته بودم…در رو که باز کردم،یه نفر با صدای مضطرب و نارحت صدام کرد…
_آقا مهران…
برگشتم سمتش…انسیه خانوم بود…با حالت بهم ریخته و آشفته…
_مادرت خونه نیست…
_نه…دادگاه داشتن…
بیشتر از قبل بهم ریخت…
_چی شده؟…کمکی از دستم بر میاد؟…
سرش رو پایین انداخت…
_هیچی…
و رفت…
متعجب،چند لحظه ایستادم…شاید پشیمون بشه و برگرده و حرفش رو بزنه…اما بی توقف دور شد…
رفتم داخل…سعید چند تا از همکلاسی هاش رو دعوت کرده بود…داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن…دوستاش که بهم سلام کردن،تازه متوجه من شد…سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم انداخت…
_چیه قیافت شبیه علامت سوال شده؟…
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم…
_هیچی …دم در انسیه خانم رو دیدم…خیلی بهم ریخته بود…چیزی نگفت و رفت…نگرانش شدم…
با حالت خاصی بهم زل زد…
_تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید شو…
و یعد دوباره زل زد به تلویزیون…
_حقشه بلایی که سرش اومد…با اون مازیار جونش…
_برای مازیار اتفاقی افتاده؟…
_نه…شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه…مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده…
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد…چشم هاش برق می زد…
_دختره خم سن و سال توئه،از اون شارلاتان هاست…دست مریم رو از پشت بسته…
با چنان وجدی حرف میزد که حد نداشت…
_با این سنش،تازه هنوز عقد نکردن،اومده در خونه انسیه خانم داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محله پیچید…
باورم نمیشد…
_اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون میرسید…
_"عشق پیری گر بجنبد"میشه حال و روز اونها…
بقبه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف…
_حالا تو چرا اینقدر ذوق میکنی؟…مصیبت مردم خندیدن نداره…
_حقش بود زنکه…اون سری برگشته به من میگه…
صداش رو نازک کرد…
_داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد…ببینم تو سال دیگه پات رو میزاری جای مازیار ما،یا داداش مهرانت؟…دختر من که از الان داره برای کنکور میخونه…
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه…
_خودش و دخترش فدام شن…حالا ببینم دخترش توی این شرایط،چی…میخواد…بخوره…مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا…
_ماشاالله…آمار کل محل رو هم که داری…
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق…دلم براشون سوخت…من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن…
فردا رفتم دنبال یه وکیل…
انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه…
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم،حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد…اوایل باورش برام سخت بود،حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم…
خدا،روی من غیرت داشت…محال بود آزاری،بی جواب بمونه…قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم…
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم…اما حقیقتا دلم خواست زندگی شون رو برگردونیم…برای همین پیش از هرچیزی،چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتم سراغ شوهر انسیه خانم…از هر دری وارد شدیم فایده نداشت…
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد…خسته شدم از دست این زن،با همه چیزش ساختم…به خودشم گفتم…می خواستیم بهد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم…اما دیگه نمیکشم…یهو بریدم…
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین…
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟…مگه شما نمیگید بچه ها تونو دوس دارید و به خاطر اونها تحملش کردید…
_نمی دونم چی شد؟…یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم…اصلا هم پشیمون نیستم…دو تا شون اخلاق ندارن…حداقل این یکی پاچه مردم رو میگیره،نه مال من رو که خسته از سر کار بر می گردم…باید نق نق هم گوش کنم…
از هر دری وارد میشدیم فایده نداشت…دست از پا دراز تر اومدیم بیرون…چند لحظه همون جا ایستادم…
_خدایا…اگر به خاطر دل من بود…به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم…خلاصه خلاص…
امتحانات پایانی ترم اول…پس فردا یه امتحان داشتم…از سر و صدای سعید…یه دونه گوشی مخصوص مته کار ها…از ابزار فروشی خریده بودم…
روی گوشم،غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام…سریع گوشی رو برداشتم…
_تلفن کارت داره…انسیه خانمه…
از جا بلند شدم…
_خدایا به امید تو…
دلم با جواب دادن نبود،توی ایام امتحانات با هزار جور فشار ذهنی مختلف…اما گوشی رو که برداشتم،صداش شاد تر از همیشه بود…
_شرمنده مهران جان…مادرتگفت امتحان داری…امابایدخودمشخصاازت تشکرمیکردم…نمیدونم چی شد،یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین…امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من…مهریه ام رو هم داد…خرجیه بچهها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
|🌿🍄| 📌 #بچه_شیعه_باس ؛ ارتباطِ خوبے باهمسرش داشته باشه(: 🌱|این که باهم ارتباط خوبی داشته باشیدبه ا
-🔥♥️-
📌#بچه_شیعه_باس ؛
ازهمسرش حمایت کنه😌🍃
🦋|محبت بین زن وشوهر باحمایت کردن اونهاتوۍ مشڪلات زندگے از همدیگه بیشترمیشه وتداوم وآرامش خانوادگے روبه همراه میاره🎈
🦋|حمایت زن وشوهر ازهم ؛
باعث آموزشِ حامی بودن به طورغیر مستقیم به بچهاشون میشه🤗
#سبڪ_زندگے_اسلامے🌻
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام علیڪم ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
رفقایاعلۍ بگید13جزءبیشترنمونده !
پیام نزدیڪ به600تاسین خورده اما...🖐🏻