「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم😐
چاقم که هستم 😐
کوتوله هم که هستم😐
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐
عقل درست درمونیم که ندارم😐
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊)
هیکلشم که بیسته😊
قدشم که رشید😊
نابغه هم که هست😊
اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉
_تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم
محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊
_پس من رو تخت میخوابم
محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜
_نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂)
محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬
_نوموخوام😊
محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای الان یه کاری میکنم که بوخوای😉
بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵
محمد آروم گفت : که دلت نوموخواد آره😁
با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜
برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم
_جانم😟
محمد: خواهش میکنم کنارم...
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story|#استوری
مادری با قاب عکس
تنها ماند... 🍂
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
مثلا فرار
از غیبتـ:)
❤💚💜💛🧡
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_یکم1⃣4⃣
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه رب بود.
وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞
بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شاالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت ☺️
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد....
_محمد اونجا رو نگاه کن👆پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من😬 خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته😂
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم😢این علی رو میکشم صبرکن😡 گل منو میزنه😡
_خودتو ناراحت نکن محمدم ☺️
وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته😱
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم😣
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... 😨
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...😣
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک😯
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_دوم2⃣4⃣
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...😢
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭
_اینجا... کجا...😭
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁
فاطی: صحبت زنونه بود☺️
محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢
بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_سوم3⃣4⃣
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود.
دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا.
محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه.
الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم😭
_بابا به خدا اشتها ندارم😔
مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری😡
فاطی: مامان جان شما غصه نخورید من مجبورش میکنم بخوره.
فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست.
فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن
_نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم😣
فاطمه زیر لب گفت : از دست تو
و پاشد و رفت.
تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها😨)
محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟
با ترس و لرز گفتم : س...سلام
محمد:سلام دختره ی بی فکر😡 چرا غذا نمیخوری هان😡 چرا😡
_بخدا اشتها نداشتم
محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری😡 باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید😡
با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم😢
در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... ❤️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
⛅️↻
زندگے دفترے از خاطره هاستـ📖
یڪ نفر در دل شبـ🌙
یڪ نفر در دل خاڪ😔🥀
یڪ نفر همدم خوشبختےهاستـ🌱
یڪ نفر همسفر سختے هاستـ 🤕
ما همہ همسفرو رهگذریـم🎒🚶🚶♀
…آنـچہ باقیستـ فقط خوبے هاستـ🙃
سلام دوستان خوبم😊
صبح شنبہتون بخیر 🤗
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو بهم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر😍
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی😉
_نازگل کیه
محمد: نازگل... نفس... نازنین... زیبا... عزیز... گل... زندگی... همشون یعنی فائزه... یعنی فائزه من😍
_محمد😊
محمد:جان محمد؟ نفس محمد؟ بگو فائزم😍
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟😔
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز😔
_چرا😳مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شاالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود... نا خداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...😔
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو😢 خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...😢
قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها😔
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...😢 محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...😔 _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.😢
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم.😍
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 😍
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣
امروز روز آخریه که محمد کنارمه😢
امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم😔
ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوش بگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه....
یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید😘
محمد: سلام عرض شد فرمانده❤️
_علیک سلام سرباز😜 ماشینت کو😁
محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن 😉
_پس بزن پیاده بریم ای سرباز😆
محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم😀
_باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد😣
محمد سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزم...😔
با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم.
_آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم... 😒
محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم😁
محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی😉
_اوکی😊
کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه.
محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم...
محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم...
محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم.
محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد...
غرق خوشی بودم....
و همه چیز کامل بود...
چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣
کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد.
هوا اصلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا...
با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم.
محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود.
محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم.
_یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمیوفتادی😔
محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر😍
نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه... اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم.
_محمد☺️
محمد:جان محمد
_تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی... میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره...
محمد: من که بلد نیستم اهنگ بخونم.
همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم.
_محمد😢
محمد صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن... و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه😍
*وقتی که میوفته به پر سرخ
رو نبض یه خاک آسمونی
یعنی که میشه فرشته باشی
با بال و پرت رجز بخونی
یعنی میشه پا به پای یاسر
از حق بگی و سمیه باشی
یا فاطمه ای بگی و بی ترس
پای هدف علی فدا شی
چون آسیه میشه آسمون شد
فرعون و میشه تو کاخ لرزوند
چون ام وهب میون میدون
تنها میشه یک سپاه و ترسوند
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
میشه که تو راه شام بود و
فریاد کشید و گفت خورشید
میشه که با دست بسه حتی
تومار سیاه مکرو پیچید
خون یه فرشته روی چادر
پررنگ تر از تموم خوناس
لیلای جزیره های مجنون
سردار سپاه آسموناس
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
از دامن تو چه پهلوونا
عطر سفر خدا گرفتن
مردای علم به دست میدون
از نور دل تو پا گرفتن
با هفت هزار قلب عاشق
در لشگری از فرشتگانی
پرپر شدی ای پر بگیری
رفتی که تا ابد بمانی*
وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد ناخداگاه به سمتش برگشتم گونه شو بوسیدم😘
_محمدم.... ممنون... ممنون عشقم.
محمد آروم تو گوشم گفت: قابل تورو نداشت... تو کافیه فقط اراده کنی... من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
🌝|یه چنـــــل اوردم براتون ماه
🌱|پر از عطر خــــــــــدا
❣️|حس عشـــــق
🖤|عاشـــــقانہ های چادࢪ
از دستش ندین☺
@sfsfsfsma💝
یک قدم تا حـــــجاب👣
ما با دروغ به دنبال جذب مشتری نیستیم
بلڪه به شدتــــ بہ ایݩ جمݪــــــــــہ معتقدیمـ:
"کسب و ڪار حلال،سود ڪم ،رضایت مشترے،برڪت از خـــــــــــداوند"
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مفتخـــــــــریم عزیزانی چون شما ما را دنبال میکنند
🧕گالری حجاب حنــــــــــــــــــــــانه🧕
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2924085281Ce21e0c8ede
✈️ ارســــال به ســـــراســــــر کشــــور✈️
از #گناه خسته شدی ؟ ❌🤨
دلت یه حال معنوی 🌸✅💚 خوب میخااااد😍
دوست داری با امام زمانت باشی
دلت میخاد محبوب خدا بشی 👌
میخای از بند گناه آزاد بشی 🕊
💠میخای 👈 #چله_ترک_گناه🤗🤗😇🤩 بگیری 😍
زود زود بیا اینجا⏬ جلسه مشاوره در مدت 9 روز
📢کانال تخصصی ترک گناه
🔰مشاوره رایگان😍
⌚️تا دیر نشده شروع کن🧗♂
💯خیلی ها ترک کردن تو هم میتونی💪
✅ با ما در راه پاکی قدم بردار
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2408710178C1aa150fb5b
#در_راه_پاکی
میخوام یه کانال بهت معرفی کنم😍👇
کانالی از جنس دخترانی تمدن ساز☺️، دغدغه مند 🤓و دهه هشتادی😎
برای خواهرایی که عاشق ارثیه مادرشونن🙃
اگرمیخوای جزو ما تمدن سازان باشی
انگشتتو روی لینک زیر بزن😉👇
https://eitaa.com/yazainab314
#پیشنهاد_عضویت
مطمئن باش پشیمون نمیشی😉😊
ما دختریم🧕🏻 دخترایی که از جنس ظهور
دختران دهه هشتادی و تمدن سازیم ..😍✌️
ما دخترایی هستیم ڪہ عشقمون چادرمونه وکار فرهنگی در زمینه عفاف و حجابه ..!😋💪
ما دخترایی هستیم کہ شاید بارها به خاطر حجابمون و کار فرهنگی مون تمسخر شدیم 💝
ولی پا پس نڪشیدیم...! 🙆🏼♀🤞
ما دختران دهه هشتادی هستیم که داخل کانالمون همه چی هست 🤩
از چالش +جایزه گرفته🙊 تااا هیئت های دلچسب دخترونه و استوری مناسبتی و جمله های انگیزشی کہ خیلی بهتون انگیزه میده 😍💪و... خیلی چیزایی باحال و دخترونه و یک سری کارها در زمینه عفاف و حجاب و سبک زندگی ایرانی اسلامی به حول قوه الهی انجام دادیم و میخوایم انجام بدیم داخل کانالمون هست که باید خودت ببینی 😍🤭
💥لطفا انگشت مبارکتون روی لینک کانالمون بزنید و آرزوی شهادت برای ادمین های دهه هشتادی بکنید و وارد بشید 🤗👇
⚪️ آیدی کانالمون در ایتا👇
https://eitaa.com/yazainab314
🔴 پیجمون در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/dokhtaran_tamadon_saz
دخترا دهه هشتادی منتظرتونیما ... 🤞🤠
هدف ما دختران تمدن ساز رسیدن به آرمان شهر مهدوی و لبخند رضایت بر لبان امام زمان (عج)و حضرت اقاست به امید آن روز ❤️😍
#دختران_حضرت_آقا
#دختران_حاج_قاسم
#دختران_تمدن_ساز
♡|﷽|♡
بیـــا تا رهگذر هستیم در ایـن دنیا
تمام عاشقانہ هارا خلاصہ ڪنیم در عشق﴿مولا﴾
یه کانال دلی🍃 بہ نام👑 ٺـاج بـندگے👑 ️
جاے براےشما عزیزان 💛😊
بہ صرفـ چاے و نباتـ و
یا قندے که با
وجود تڪ تڪ شما
آب میشود و میریزد 😉
تموم چیزایے ڪه دنبالش بودے
همش یہ جا جمع شده🙂
دلنوشتہ هاے دلے♥️
تڪبیتے هاے شهدایے💌
پروفایل هاے علوےو زهرایے✨
عاشقـانہ هاے با چاشنے لیلے و مجنون🙈
منتظر چی هستے 🤗 بزن رو لینڪ مسلمون 😉
👑ٺـاج بـندگے👑
👑 @tajebandegi1
منتظرتون هستیم🙂
هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
•••﷽•••
اینجاجایےبراےماست....
ماهایےکه قراره امروز تلاش ڪنیم وفرداان شاءالله ملحق بشیم به آقامون امام زمان(عجـ) و افسران ارتش آقا صاحب الزمان باشیم😍
گاهےوقتا برای صعود ڪردن لازمه شعله ور بشیم...
دراین ڪانال قراره راه و رسم عاشقی و انتظار اماممون رو یاد بگیریم☺️
اگه دوست دارےبه عاشقان آقا بپیوندی و در ظهورشون نقش داشته باشے بزن روی لینڪ زیر👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
🔵اگرعاشق آقا صاحب الزمان(عج) هستےبیابه ڪانالمون👇🍃
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
•♡ #ریحانہ_خلقت ♡•
در روزگارے ڪه :
زن را به #تن میشناسند❄
#غیرت را به #بددلے🌑
و با حجاب را #اُمل میخوانند🌾
تــو همچنان یڪ #فــرشـــته بمانـ🌙
خلاصه بانوجانم🎨:
شمارو پروردگارمون
#ریحانه_خلقت،خطاب کردند🍒🍯
یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم
ما دوستان ریحانه خلقت خیلی دوست داریم داشته هامون رو باشما به اشتراک بزاریم💞
پس به جمعمون ملحق شید↓🍃🍁
🎀 https://eitaa.com/rihanehkhelghatt 🎀
🚫ورود اقایان ممنوع🚫