هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
•••﷽•••
اینجاجایےبراےماست....
ماهایےکه قراره امروز تلاش ڪنیم وفرداان شاءالله ملحق بشیم به آقامون امام زمان(عجـ) و افسران ارتش آقا صاحب الزمان باشیم😍
گاهےوقتا برای صعود ڪردن لازمه شعله ور بشیم...
دراین ڪانال قراره راه و رسم عاشقی و انتظار اماممون رو یاد بگیریم☺️
اگه دوست دارےبه عاشقان آقا بپیوندی و در ظهورشون نقش داشته باشے بزن روی لینڪ زیر👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
🔵اگرعاشق آقا صاحب الزمان(عج) هستےبیابه ڪانالمون👇🍃
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
•♡ #ریحانہ_خلقت ♡•
در روزگارے ڪه :
زن را به #تن میشناسند❄
#غیرت را به #بددلے🌑
و با حجاب را #اُمل میخوانند🌾
تــو همچنان یڪ #فــرشـــته بمانـ🌙
خلاصه بانوجانم🎨:
شمارو پروردگارمون
#ریحانه_خلقت،خطاب کردند🍒🍯
یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم
ما دوستان ریحانه خلقت خیلی دوست داریم داشته هامون رو باشما به اشتراک بزاریم💞
پس به جمعمون ملحق شید↓🍃🍁
🎀 https://eitaa.com/rihanehkhelghatt 🎀
🚫ورود اقایان ممنوع🚫
الان تو تاکسی رادیو روشن بود...
سوال مسابقشون این بود که «اون چیه که نیاد داغون میکنه بیاد دنیارو گلستون میکنه؟»
همه میگفتن بارون...
چرا هیچکی نگفت تو؟؟!! 🙁
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣
تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم.
هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود...
*الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم❤️
احساس آرامش بیشتری پیدا کردم.
_محمد😊
محمد: جان محمد😍
_میشه لبخند بزنی😊
محمد متعجب نگام کرد😳
محمد: واسه چی؟
_میخوام از لبخندت عکس بگیرم😊
محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟😁
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... حاضرم از بهشت خدا بگذرم تا به این سیب بهشتی برسم... لبخند تو خود بهشته برای من... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم.
دوربین فلش زد📸
یک بار...
دو بار...
سه بار...
و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم.😊
ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما...😔
ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود...
مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت...
باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید...
حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود...
چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا...
تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام...
بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد...
سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...😭
دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد...
مطمئنم حال اونم مثل من خرابه....
روی سرمو بوسید و منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت...
همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم...😭
وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود...
جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه پشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره😁 نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها😡 ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون😂 فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود😉 میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم.☺️ منتظر خبرت هستم. بای)
خدای من... قم... محمد...😍
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبود😱چه غلطی بکنم😞
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...😔
امیری: خیلی خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن⏰
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود😁)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم..
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم😐
گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد😶
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...😔
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
ما با دروغ به دنبال جذب مشتری نیستیم
بلڪه به شدتــــ بہ ایݩ جمݪــــــــــہ معتقدیمـ:
"کسب و ڪار حلال،سود ڪم ،رضایت مشترے،برڪت از خـــــــــــداوند"
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مفتخـــــــــریم عزیزانی چون شما ما را دنبال میکنند
🧕گالری حجاب حنــــــــــــــــــــــانه🧕
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2924085281Ce21e0c8ede
✈️ ارســــال به ســـــراســــــر کشــــور✈️
+ریحانه!
_ هان؟
+هان چیه😒 بگو بله😄
_ خب بله 🌺
+این همه استوری، پروف وبیو، جک، بکگراند و..... از کجا میاری؟ 😳
_ اها پس بگو چی میخوای😜 بهت نمیگم 😄
+ریحانه اذیت نکن دیگه😕
_ حالا که خیلی اصرار میکنی باشه😃
این لینکشه😎🤩
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
@dokhtaransarzaminam
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
_ فقط فاطمه😊
_فاااااااااطمه😠
+بله بله.. جانم چیکار داری😨🧐
_ توی اون گوشی چیکار داری میکنی؟!
+ آه چقدر حرف میزنی😤 نمیزاره آدم دوتا متن بخونه😏 ولی ریحانه خودمونیمااا عجب پست هایی🤩☺️
_ تازه رمان هم داره 😎 اونم دوتا هم زمان🤩
+جدی؟!
_اره😇
_راستی فاطمه لینکش رو یه جا سیو کن چون هر جایی نمیتونی این لینک رو پیدا کنی🙃
+چرا؟
_چون با همه کانالی تبادل نمیکنن😇
_ داداش فاطمه میبره راهیان ما هم ثبت نام کردیم بگم شما هم ثبت نام کنه؟
+ باشه بگو، بگو که ۵...
_ میدونم دیگه اکیپ همیشگیتون(اکیپ تفنگ داران) 😐😍
#رمانجذابوهیجانی😍🌈#رمانیعاشقانه ♥️💔#رمانمذهبی 😍
https://eitaa.com/joinchat/98041918Cf3af3111ef
رمانش تَکه 😍 بدو که عقب نمونی😉☘🌸
#پیشنهاد_عضویت 💯
•••﷽•••
اینجاجایےبراےماست....
ماهایےکه قراره امروز تلاش ڪنیم وفرداان شاءالله ملحق بشیم به آقامون امام زمان(عجـ) و افسران ارتش آقا صاحب الزمان باشیم😍
گاهےوقتا برای صعود ڪردن لازمه شعله ور بشیم...
دراین ڪانال قراره راه و رسم عاشقی و انتظار اماممون رو یاد بگیریم☺️
اگه دوست دارےبه عاشقان آقا بپیوندی و در ظهورشون نقش داشته باشے بزن روی لینڪ زیر👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
•••﷽••• اینجاجایےبراےماست.... ماهایےکه قراره امروز تلاش ڪنیم وفرداان شاءالله ملحق بشیم به آقامون
🔵اگرعاشق آقا صاحب الزمان(عج) هستےبیابه ڪانالمون👇🍃
https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
🌹بسم رب الشهداء🌹
کانال رسمی شهید مدافع حرم حسن تمیمی✅
همسنگر عزیز و رزمنده فضای سایبری به مهمانی شهدا خوش اومدی🌱
💢موضوع مطالب ارسالی
۱.معرفے شہید فرمانده حسن تمیمے
۲.ولایت فقیہ
۳.حجاب
۴.احادیث
۵.نماز
۶.مداحے
۷.سخنرانے
https://eitaa.com/joinchat/2099118135C799bda42bc
شما دعوت شدید :)
کانالی با محوریت رهبری برای دختران☺️
دختران پروا مصداق دخترانیه که پیرو حضرت آقا هستن🎨
پروا: پیروان اقا😌
اینجا پیرو آقا بودن رو یاد میگیریم🌈
به حرفاشون گوش میدیم☄✨
این همه گفتیم انقلابی هستیم ...
این همه گفتیم نوکر آقا ییم ...
این بود نتیجش؟🙃
اگر شما هم میخواین پیروی کنین ازشون الان وقتشه که عضو این کانال بشین ☺️🦋
https://eitaa.com/joinchat/3720216618Ce8d4ba24dc
ـــ[یـابـقـیـة الله🌱]ـــ
•
.
+به قولِ شهید آویــنی؛
حزب الله اهل ولایٺ است و اهل ولایت بودن دشوار است، پایمردۍ
میخواهد و وفادارۍ :)
یک کنــــجِ دنج برایِ تعقُڵ!↻
- مطالبِ ولایــی📿
- بیــو 🔖
- پروفــایلِ معنوي!
اینجا هَمــہ چیز پیــروِ خطِ آسِدعلیستــ ^^
•
https://eitaa.com/joinchat/3155820597C79b84bccaa
•
#برایِپَروانگے (🦋🌙..؛
شاید هَم دیوانگےツ
+مارانذوردلخوشےزهراڪنیدツ
•[@Ghiiiyam313]•
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت.
بعد شروع به گریه کردن کرد.
–فقط تو رو خدا بیایید.
–باشه، فقط فکر کن مسابقه دو هستیا. مثل یه دونده حرفهایی بدو.
با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت:
–به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشمهایش مثل چشمه اشک میجوشید. دید من هم تار شد، گفتم:
–به هر دلیلی نیومدم منتظرم میمونی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–تا آخر عمرم.
–صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم:
– آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو میآمد گرفتم.
تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش.
او هم جیغ زد.
–تو تیر خوردی من ولت نمیکنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پریناز هم به دست و پا افتاده بود.
–اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم.
–اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو.
–ولی من تو رو اینجوری...
–اُسوه تو باید بری. من خوبم، برو دیگه.
رو به پریناز گفت:
–پریناز، تو رو خدا مواظبش باش ...
•
°
ببین تو چه شرایطیه که عشقشو به دست رقیب عشقیش میسپره😱😢
رمانی که تا حالا نخوندی از خانم فتحی پور☺️
https://eitaa.com/joinchat/3720216618Ce8d4ba24dc
•~♥️~•
دلم هوایت ڪرده و بدجور بےقرارم
اےمولا پناهم باش ڪز لطفت ببالم
•~♥️~•
اگه دلتنگ امام زمانے💔..
اگه دوست دارے تو ظهورش سهیم باشے..😍
حیفه ڪه این ڪانالو نداشته باشے😉
چرا؟!؟
چون اینجا علاوه بر اینڪه یڪ عااالمه مطالب و استورے هاے باحال داره؛😍
ڪار عملے هم براے زمینه سازے ظهور انجام میدن🤩
تااازه !!
تو هم مے تونے تو ڪاراشون سهیم بشے!🥰
با عضویت توے ڪانال ؛
بایه تیر دو نشون بزن ⬇️
@khoddam_o_lmahdi313