eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
642 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شص
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣6⃣ تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره بلند شدم و رفتیم بخش اورژانس بیمارستان محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار😶 پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم. پرستار(با کلی افاده و ناز😁): خانومی پات خیلی درد میکنه؟ آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من😡 _خیلی😁 پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا😌 خانومی بفکر رژیم باش☺️ یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد😡 دختره ی پروعه سه نقطه😡 مثل تو خوبه چوب کبریت باشم😡 محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟ پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم. محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟😒 پرستار: باید صبرکنید تا... وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟ دکتر محرمه بگید بیاد😌 پرستار: باشه چشم. محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه... دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده😎 محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم😉 از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم. محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... _امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه. این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن🏮 صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد... فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شص
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣6⃣ با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود... یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش. _چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟😡 محمد از ماشین پیاده شد. محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟😡 محمد: اون موقع فرق میکردم تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی...😔 _ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت😏 از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم... ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ.... محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟😔 (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد... من موندم و دلم که نابود شده... من موندم و قلبم که شکسته... من موندم و غروری که فقط برام مونده... خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگشو دیدم...😭 یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...😭 ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه... خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه... چرا منو نمیکشی...؟ بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل همیشه دستم بود... زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده... تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود... ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شص
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣6⃣ ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند. از سرما به خودم میلرزیدم. با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم. بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟ به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم. بابا رفت توی آشپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم. _بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟ بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.☕ بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش...😔 چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم...😭 چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم تا عشقم خوشبخت شه...😭 سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد. دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم... *صدا بزن منو که باره آخره... بزار ببینمت... قراره آخره.... برای بار آخرم شده... فقط بخند.... بخند و چشمای قشنگتو.... بروم ببند.. بیا و راحتم کن از نگاه آدما... نزار بگیره دامنم رو اه آدما... بگو چرا باید بسوزه لحظه های من... بخاطر نگاه اشتباه آدما... برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای... که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد... که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد... این آخرین قدم...* ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شص
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣7⃣ امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره😢 الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش😕 علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه... حال و روزم خرابه... گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا... رفتار همه باهام عوض شده...😢 دقیقا الان سه ماهه عوض شده...😢 همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن...😔 بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه... امشب خونه خاله ناهید دعوتیم. همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم😢 خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم. همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله. خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست خاله: خب فائزه جان خاله. _بله خاله جان؟ خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله من😣) خواستگاری کنم. اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟ بابا با پوزخند رو به من: بعله😏 خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه😊 _ولی خاله جان من و مهدی که... بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟! چی داره میگه واسه خودش؟؟؟😳 خدای من😳 چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن😣 بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام. همشون داشتن نگاهم میکردن👀 مامان با نگرانی😟 علی با تاسف😒 و فاطمه با غم و ناراحتی😔 بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟ جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم. مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامت رضایته😃 دهنتونو شیرین کنید😄 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بسم‌الرب‌الحسین✨•❩
『🌼』 ولے،یاد‌بگیریم‌... صبح‌که‌میشه‌بایه‌قلب‌شکرگذاربیدار‌بشیم🌱 ـ‌خدایا‌شکرت‌امروزم‌فرصت‌جبران‌هست ـ‌خدایا‌شکرت‌‌هنوز‌‌م‌نفس‌میکشم ـ‌خدایا‌شکرت‌بنده‌ای‌توام♥️]] ـ‌خدایا‌شکرت‌بخاطر‌تموم‌معجزات‌قشنگت توزندگیم🌱 ـ‌اصلا‌خدایا‌بے‌خود‌وبی‌جهت‌شکرت🖐🏻 🌸✨ @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
|•🌱🚲•| اگه‌کسی‌توکماباشه؛ خانوادش‌همه‌منتظرن‌که‌برگرده ... خیلیامون‌توکمای‌گناه‌رفتیم ؛ اهل‌بیت‌منتظرمون‌اند... وقتش‌نشده‌که‌برگردیم؟:)✨ 🚕🌿 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
|•🌱🚲•| اگه‌کسی‌توکماباشه؛ خانوادش‌همه‌منتظرن‌که‌برگرده ... خیلیامون‌توکمای‌گناه‌رفتیم ؛ اهل‌بیت‌منت
حتی‌یک‌ثانیه‌دیگه، برای‌توبه‌دیره!‌ممکنہ‌نباشی! همین‌الآن‌یه‌تسبیح‌بردار سجاده‌‌تو‌پھن‌کن‌وخودت‌رو‌بنداز توی‌آغوش‌اهل‌بیت! ویک‌عمردلتنگی‌ات‌رازاربزن💔 نمیتونی‌سجاده‌بندازی زیرلب‌استغفارم‌نمی‌تونی‌بگی؟! 🚕🌿 @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
🖇 - تابستان‌ِ‌خودرا‌چگونہ‌گُذراندید ؟! + بہ‌نامِ‌خدا ! + منتظرِ«پاییز»ماندیم(:"🧡
#پرفایل🌨 #اربعین🖤 #السلام_علیڪ_یا‌_حسیـݩ💔 اربعیـــــݩ قسمٺـ مانیسٺـ عراقـے ها التمـاس دعـاシ #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣7⃣ دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست. هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم.😡 من با اون پسره ی...😡 غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره....😞 اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟ من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... 💔 علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم😏) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار... بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...😏 مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه... این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم. به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه☹️ دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه😐 فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟😳 با بغض صداش میکنم:فاطمه...😔 فاطی: جانم آبجی قشنگم؟😢 _تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟ فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم...😁 _من چی؟؟؟؟ 😳 فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی...😔 فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم😭 ای کاش....😭 فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟ _معلومه که جوابم منفیه😠 فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد..‌ ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣7⃣ امروز اول بهمن ماه بود روز های پرتنش یکی بعد از دیگری برای من و خانوادم میگذشت... روز هایی که من و بابا هر روز باهم دعوا داشتیم.... هر روز بهم زخم زبون میزد... هر روز برای ازدواج نکردن با مهدی باهاش میجنگیدم... امروز صبح قبل دانشگاه یه دعوای حسابی باهم کردیم... گفتم غیر ممکنه زن اون عوضی شم... بابامم گفت حالا میبینی زنش میشی یا نه... مامان خیلی جوش میزنه بخاطر این اتفاقا... امروز صبحم بخاطر دعوای ما کلی حالش بد شد و فشارش افتاد... 😭 سر کلاس نشسته بودم و داشتم یادداشتای استاد درباره لنز واید رو یادداشت میکردم. استاد زندی: خانم جاهد لطفا بیاید اینجا و درباره لنز های مختلفی که تا امروز یاد گرفتید توضیح بدید. _چشم استاد. بلند شدم و رفتم که میز استاد و دوربین رو دستم گرفتم. صدام یکم میلرزید ولی اعتماد به نفسمو حفظ کردم و گفتم : ما به طور کلی چهار نوع لنز داریم. لنز تله... لنز واید... لنز معمولی... لنز فیش آل... خب لنز تله یعنی... یهو صدای گوشیم از جیب مانتوم بلند شد😁 صدای زنگشم آهنگ ماه عسل حامد بود. با یه ببخشید رو به استاد خواستم گوشی رو خاموش کنم که یهو دیدم شماره فاطمه اس... ولی اون که الان باید مدرسه باشه... دل شوره به دلم افتاد... _ببخشید استاد میشه برم بیرون جواب بدم😞 استاد زندی: همینجا جواب بدید😏 نگاه کل کلاس بهم خیره بود ولی دلمو به دریا زدم و جواب دادم. _الو فاطمه با هق هق: فائزه پاشو بیا بیمارستان زود باش😭 با ترس فریاد کشیدم: خدا مرگم بده چیشده😳 فاطی: مامانت سکته کرده... زود باش بیا...😭 فاطمه که این حرفو زد گوشی از دستم افتاد و تمام بدنم سست شد. نشستم روی صندلی استاد و صورتمو با دستام گرفتم... استاد و بچه ها دوییدن طرفم... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞