eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
671 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣7⃣ امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...😔 توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...😢 نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم... 😔 کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...😭 در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد. داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.😢 _فاطمه...😔 فاطی: جانم آبجی؟ _فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره... فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟ راس میگه چرا من فقط... ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد. فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟ از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...😢 اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...😭 _چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...😭 فاطی: سادات... _جانم😢 فاطی: زنگ بزن محمدجواد... _چیکار کنم...؟😳 فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو... با ترس گفتم: وای نه😣 من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...😫 فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...😔 _ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...😢 فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن😣 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣8⃣ فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم. از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...😔 گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.📱 هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم😖وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم😫 سه بار زنگ زدم و قطع کردم... 😔 نه این بار دیگه میگیرم من میتونم💪 شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد☎️ سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم. _الو.بفرمایید. ناشناس: سلام بر عشقم😍 _ببخشید شما؟؟؟😳 ناشناس: عشق شما😊 _عوضی 😡 اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگه😅 اه این زامبی رو کجای دلم بزارم😁 _خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟😡 مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش☺️ تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم😈 _ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد😡 مهدی با تردید گفت: جواد؟؟؟😳 _آقامحمدجواد😡 مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟😡 _د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه😏 مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی😡 _فعلا که تو داری تو بیداری میبینی😒 مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد. گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم.😑 این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه😣 گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم📱 یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد😱وای خاک تو سر من😱 نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده😁 بعد نماز زنگ میزنم محمد☺️ سریع دوییدم تا وضو بگیرم😍 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣8⃣ نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم☺️ توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد😊 بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم😊 تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم😍 جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم. نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم😍 یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم. آهنگ پیشوازش پخش شد😊 آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم😍 یه بار... دوبار... سه بار... گوشی رو جواب نداد😔 هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم. گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم. یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد 💤 با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی😍 *۰۹۱۵* اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که...😡 ایش احتمالا مهدی خره اس😡 گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم چقدر صداش آشنا بود برام😳 _سلام. ببخشید شما؟ زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت.... با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟ فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم. _دعوتم کنید؟ کجا؟ فاطمه: آخر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده😍 واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم😘 دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شل شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاااا😢 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣8⃣ نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم. با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم. اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم😭 با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟ خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد😣 محمد: الووووو سریع گوشیو قطع کردم. محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم. از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد😔 دوباره از اول پیامو خوندم😒 *سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی* واااای نههههه😱 اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟😱 باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد😢 شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...😭 یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم🎸 بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....😭 با بغض شروع کردم به خوندن: *داری از تو متلاشی میشی مثل وقتی که نباشی میشی مثل اونی که شکستی میشی بدتر از اینی که هستی میشی مثل دریا متلاتم میشی یه پریشونی دائم میشی وقتی از دست همه گریونی پشت اشکای کی قایم میشی* ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣8⃣ گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم. چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم😑 بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...😔 مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن🖥 بابا: چه خبر؟ یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم. _بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون. مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لجبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن...😔 بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده 😡 _مامان من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم. از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبربدم آمادگی داشته باشه😑 گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم. *سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم...* به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد📱 _الو علی: فائزه چی داری میگی؟😳 _خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها😢 علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟😡 _بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم... علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها... _علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم... علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات😡 بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقامحمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو.... ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
🌹~•° بارگاهت بابِ رحمت ڪربلايت جنت است خستہ دل از رنجِ هجرانیم،در را باز ڪن...🌸🍃 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ 💔😭 🖤✨
|•🌙⛅️•| از آیت‌الله‌بهجت(ره)پرسيدند: آيا‌آدم‌گناهکارهم‌میتونه‌امام‌زمانش‌ رو ببينه؟!ایشون‌فرمودند: شمر"هم‌امام‌زمانش‌راديد! امانشناخت....! :) 🚕🌿 @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
جا مانده ایـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـه‌تواستادیـوم‌بودم‌بعد‌بـرد پرسپولیس‌داد‌میزدم: "والله‌نمانـداثرازآل‌سـعودی" همین😂 🚕🌿 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🎥💔•| من‌میترسم✨ بمیرم‌نبینم‌حرم‌تورو‌ ... :) 🚕🌿 @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣8⃣ ️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم😔 _هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی... فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...😣 _فاطمههه😡 به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...😡 فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...😏 _خر بودم میفهمی خرررر😡 فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من...😣 حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه😔 _باشه😞 ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم. _خب کجا بریم. فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک😒 دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت😏 با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند😂 فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد. _واسه چی ناراحتی خله؟ فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی... _واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟ _چون دوس دارم. اصلا به توچه😊 فاطی: خیلی بچه ای بخدا...😞 هی توکه از دل من خبر نداری... _قربون تو بشم مادر بزرگ😉 حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو😊 فاطی: عجبا دست و دلباز شدی😳 _بیشعور😁 نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.🍧 گوشی فاطمه زنگ خورد. فاطی: وای آقامونه😍 _ایییش چندش😁 فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...😔 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞