📚 #داستان_مهدوی 📚
#صحراى_عرفات_و_ديدار_مولا
🗣يکى از اهالى مداين داستانى را از احمد بن راشد تعريف کرد، او مى گويد:
🕋با يکى از دوستانم مشغول اداى مناسک حجّ بوديم، تا اين که به #صحراى_عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم که با لباسى بسيار فاخر ـ که حدوداً صد و پنجاه دينار ارزش داشت ـ نشسته، او نعلينى زرد رنگ، برّاق وتميز در پا داشت که غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام برنداشته بود.
✍در اين حال، فقيرى را ديديم که به او نزديک شد و از او کمکى خواست.
💎جوان، چيزى از زمين برداشت و به آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود، زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا کرده و سپاسگزارى نمود.
🔰آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقير رفتيم و گفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟
🗣گفت: سنگ ريزه ایی طلايى!
⚖وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدوداً بيست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود و او را نشناختيم.
💢آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست وجو کرديم، اما اثرى نيافتيم. وقتى بازگشتيم، از آن هايى که در آن اطراف بودند، پرسيديم: اين جوان زيبا که بود؟
✍گفتند: جوانى است علوى که هر سال از مدينه با پای پياده به حجّ مى آيد!
📚منبع : خرايج راوندى،ج 2،ص 694 و695،فى اعلام الامام صاحب(ع) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59 و60.
☘اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج☘
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت+دهه هشتاد💞