برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه اش رو میداد جلو
یک بار بهش گفتم:
«چرا سر نماز اینطوری می کنی؟؟»
گفت:«وقتی نماز میخوانی مقابل
ارشد ترین ذات ایستاده ای.
پس باید خبر دار بایستی و سینه
ات صاف باشد»
با خودم می خندیدم که دکتر فکر
می کند خدا هم تیمسار است.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
🌸🍂
#بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 📄
🔻 #اقتدار_در_نماز🔻
🍃برای نماز که میایستاد، شانههایش را باز میکرد و سینهاش رو میداد جلو. یک بار بهش گفتم: «چرا سر نماز
اینطوری میکنی؟؟»
🍃گفت: «وقتی نماز میخوانی مقابل
ارشدترین ذات ایستادهای؛ پس باید خبردار بایستی و سینهات صاف باشد»
🍃با خودم میخندیدم که دکتر فکر
میکند خدا هم تیمسار است😁
°•{دکتـــــر
#شهید_مصطفی_چمران🍃🌹}•°
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
🔸از #شهید_چمران
پرسیدند که:
تعهد بهتر است یا تخصص⁉️
🔹گفت:
میگویند #تقوا از تخصص
لازم تر است، آن را میپذیرم♥️
💥اما میگویم:
آنکس که تخصص ندارد❌
و کارے را میپذیرد
#بـےتقواست...🌱
#شهید_مصطفی_چمران
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است.
گفت: «من فردا شهید میشوم. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم … من فردا از اینجا میروم و میخواهم با رضایت کامل شما باشد».
آخر رضایتم را گرفت. نامهای داد که وصیتش بود. گفت: «تا فردا باز نکنید».
بعد دو سفارش به من کرد: «اول اینکه ایران بمانید».
گفتم: «ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم».
گفت: «نه تعرب بعد از هجرت نمیشود. ما این جا حکومت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور خودتان باشد».
گفتم: «پس این همه ایرانی که در خارج هستند چه میکنند؟»
گفت: «آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید هیچ وقت!»
دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم.
گفتم: «نه مصطفی. زنهای حضرت رسول(ص) بعد از ایشان…» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم.
گفت: «این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم».
گفتم: «میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود. من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم».
نگاهش کردم. گفتم: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمیبینم؟»
مصطفی گفت: «نه». در صورتش دقیق شدم و بعد چشمهایم را بستم و گفتم: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم».
یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد.
دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود …
مصطفی در اتاق نبود.
#شهید_مصطفی_چمران
#خاطراٺـ_خاڪـــــے📜
#خادم_الحسین
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت+دهه هشتاد💞