🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻#قسمت-اول (زندگینامه شهید هادی ذوالفقاری)
🌀اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند.
✳سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم.
❇آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید.
💟هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم .
#ادامه_دارد...
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد💞
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻#قسمت شصت و پنج
✳اين اواخر ديگر در مغازه ي ما چاي هم مي خورد! اين يعني خيلي به مااطمينان پيدا كرده بود.
🔗يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله كشي پول نمي گيري؟ خب نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و...
🔘هادي خنديد و گفت: خدا خودش ميرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش مي رسونه❓
💟بعد با لحني تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستيم و اين روايتهاراشنيده ايم.
🔆اما آدم بايد براي كار و زندگي اش برنامه ريزي كنه، تو پسفردا مي خواي زن
بگيري و...
🌀هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا
كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون مي فرسته.
🔲من فقط نگاهش مي كردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم. هادي هم مثل
هميشه فقط مي خنديد❗
⭕بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان
ياد اين ماجرا مي افتم حال و روز من عوض مي شود.
✴آن شب هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا
كردم و خيلي به پول احتياج داشتم.
🌟آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا هم حرفي درباره ي پول با مولا اميرالمؤمنين نزدم.
♦همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زدوگفت:آقا
اين پاكت مال شماست.
🔵برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ايستاده. او رانميشناختم.
❇بعد هم بي اختيار پاكت را گرفتم.
هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم.
✉پاكت را بازكردم. با تعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است❗
📎هادي دوباره به من نگاه كرد وگفت: شيخ باقر، همه چيز زندگي من و
شمادست خداست.
📌من براي اين مردم ضعيف، ولي باايمان كار مي كنم. خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام مي ذاره تو پاكت و مي فرسته❗
🔳خيره شدم توي صورتش. من ميخواستم او را نصيحت كنم،امااوواقعيت
اسلام را به من ياد داد.
🔶واقعاً توكل عجيبي داشت. او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبي داد.
💟بعدها شنيدم که همه از اين خصلت هادي تعريف مي کردند. اينکه
کارهايش را خالصانه براي خدا انجام مي داد.
💵يعني براي حل مشکل مردم کار
مي کرد اما براي انجام کار پولي نمي گرفت.
🗣راوی:حاج باقر شیرازی
#ادامه_دارد
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻#قسمت شصت و شش
✳هادي در كنار درس خواندن براي طلبه ها صحبت مي كرد و به شرايط روز
عراق و موقعيت آمريكا و دشمني اين كشور با مسلمانان اشاره مي كرد.
⭕حالا ديگر زبان عربي را به خوبي تكلم مي كرد. خيلي از طلبه ها عاشق
هادي شده بودند.
🔘او با درآمد شخصي خودش بارهادوستان را به خانه ي خودش دعوت
مي كرد و براي آنها غذا درست مي كرد.
🔆منزل هادي محل رفت وآمددوستان ايراني نيز شده بود. در ايام اربعين،
خانه را براي اسكان زائران آماده مي كرد
🌀 خودش مشغول پخت و پز و پذيرايي از زائران ابا عبدالله الحسين مي شد.
✴برخي از دوستان عراقي هادي مي گفتند: تو نمي ترسي كه در اين خانه ي
بزرگ و قديمي و ترسناك، تك وتنهازندگي ميكني❓
🌟هادي هم مي گفت: اگر مثل من مدتها كنار خيابان خوابيده بوديد قدر
اين خانه را مي دانستيد❗
🔳بعد از آن رفت و آمد هادي با منازل دوستان طلبه اش بيشتر شد. در اين رفت و آمدها متوجه شد كه بيشتردوستان طلبه، از خانواده هاي مستضعف
نجف هستند.
♦ بسياري از اين خانواده ها در منازلي زندگي مي كنند كه از
نيازهاي اوليه محروم است.
#ادامه_ دارد
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻#قسمت شصت و هفت
🔆اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب
خانه آمده بود
❇ اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند.
اين موضوع بسيار او را رنج مي داد.
🌀 براي همين به تهران آمد و به سراغ
دوستانش رفت.
دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد
📌 چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد.
🔘هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر
در كلاس درس مشغول بود
🔳بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد وبه خانه ي
طلبه هاي نجف مي رفت.
⭕از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف
را لوله كشي آب مي كرد.
💟خستگي براي اين جوان معنانداشت. از صبح زود تا ظهر سركلاس بود.
🔗بعد هم كمي غذا مي خورد و سوار
بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي
مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد.
✴برخي از دوستان هادي نمي فهميدند❗ يعني نمي توانستند تصوركنند كه
يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد❓
🌟برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر
گفتن و دعا كردن و...
♦براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به
حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند❗
🔵اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي
را شناخته.
🔶هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و
مسلمين به هر نحو ممكن.
#ادامه_دارد
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞