eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
638 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣1⃣ نزدیکای ساعت ۱۲🕛 رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم☺️سید و علیم توی اتاق مهمون😝 ولی از اونجایی که داداش منو خانومشون میدونستن دیگه از این فرصت ها گیرشون نمیاد قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن(بی تربیت ها خجالتم نمیکشن ناسلامتی رفتیم تو خونه یه روحانی👳 تازه من و سیدم که سینگل😇) منم توی اتاق سید😍 سیدم توی هال😂 در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید. _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم😌 سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ مشکی تور داشتم.😊 آخییییش😋 خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم😁 چه اتاق مرتبی😳 کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم😍 روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد...😴 با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...😱 _آی دزددددد😮 یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید😦 منم صدای جیغم خفه شد 😶 اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا😳 محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...😖😣 اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست😳 این چرا اینجوری کرد ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم😱 وای خاک تو سر من 😱 سید منو با این وضع دید😰 خدایا...😭 .. @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ از ا
⃣1⃣ نزدیکای ساعت ۱۲🕛 رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم☺️سید و علیم توی اتاق مهمون😝 ولی از اونجایی که داداش منو خانومشون میدونستن دیگه از این فرصت ها گیرشون نمیاد قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن(بی تربیت ها خجالتم نمیکشن ناسلامتی رفتیم تو خونه یه روحانی👳 تازه من و سیدم که سینگل😇) منم توی اتاق سید😍 سیدم توی هال😂 در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید. _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم😌 سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ مشکی تور داشتم.😊 آخییییش😋 خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم😁 چه اتاق مرتبی😳 کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم😍 روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد...😴 با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...😱 _آی دزددددد😮 یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید😦 منم صدای جیغم خفه شد 😶 اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا😳 محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...😖😣 اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست😳 این چرا اینجوری کرد ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم😱 وای خاک تو سر من 😱 سید منو با این وضع دید😰 خدایا...😭 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞