eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
638 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌ ~•°•~• 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳‍♂🕵‍♀ نو
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 👳‍♂🕵‍♀ نویــ✍ـــسنده : فائزه وحی کپــ🚫ـــی ⃣3⃣ از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت😭فاطمه با ترس گفت : چیشده😳 _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری😭 فاطی : چ؟؟؟؟؟ _بریم خونه برات تعریف میکنم 😭 سوار ماشین شدیم تا بریم خونه😊 علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه😳 علی: چی بگم والا وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف کنم منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده...از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه _وای حالا معلوم نیست کی بیان😞 فاطی: عجله نکن میان😐 _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود😳 فاطی: عه راس میگی ها نمیدونم بعدا از خودش بپرس😜 الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...😟 یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود... توهم زده بودم... 😢 داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه😭 تق تق🚪 علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم😭 علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی😭 علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌ ~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣3⃣ از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت😭فاطمه با ترس گفت : چیشده😳 _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری😭 فاطی : چ؟؟؟؟؟ _بریم خونه برات تعریف میکنم 😭 سوار ماشین شدیم تا بریم خونه😊 علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه😳 علی: چی بگم والا وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف کنم منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده...از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه _وای حالا معلوم نیست کی بیان😞 فاطی: عجله نکن میان😐 _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود😳 فاطی: عه راس میگی ها نمیدونم بعدا از خودش بپرس😜 الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...😟 یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود... توهم زده بودم... 😢 داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه😭 تق تق🚪 علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم😭 علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی😭 علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞