#حرفِحساب[✌️🏻]
.
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوےشهادتدارن...؟!
همـــششعار #شهادت
همـــشادعآے #شهادت
ولےپسرجون،دخترجون...
یهنیگابهخودتمکـــردے؟!
ببینشبیهشـــے؟!
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے؟!
شهدارومیگما🙃...!
یهشهیـــدهیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
یهشهیــدهیچوقتِهیچوقتمسیرشوکجنمیکنه
یهشهیـــدرفیقش #حسینه، #مهدےِفاطمهس
میخواےمثهشهدابشے؟! بسمِالله... (:
▪️قیافهومدبراتمهمنباشه؛مثه #هادےذوالفقاری
▪️ازپولوثروتتبگذری؛مثه #احمدمشلب
▪️راستےمیتونےازعشقتبگذرے؟!مثه #حمیدسیاهکالے
▫️بیاوبهخودتقولبدهازاینبهبعددورترینفاصلهروبا #گناهداشتهباشے!
مثلاکیلومترها؟!فرسنگها؟!
نه!!حتــےبیشترازاینها...((:
قشنگنیست؟!
▫️بیاوبهخودتقولبدهچشاتوبدزدی
وقتےچشاتبهیهنامحرممیخوره...
همونلحظهبگو #یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب!!
▫️بیاوبهخودتقولبدهدهنتوگِلبگیریاونجا
کهمیخوادبه #دروغبازشه!!
اصلاخلاصهبگمبرات؟!
[❗️بیاوبهخودتقولبدهنشےدلیلِاشکایِ
#امامزمانت (:💔 ❗️]
.
#آخدامیبینهها(:
#گناهنکنیمبهخاطرحضورش✋🏻
#توفضایمجازیمراقبخودتباش👊🏻
#بدون_شـرح👌
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پا
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم😭
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش... 😢
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد😪 منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...😴
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم😶
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟😱
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی😅
_بی ادب😬
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید😪
دوربینمو📷 برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... 😭
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...😢 زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...😢 چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ😭
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...😭
ای خدا😭😭😭😭😭
چقدر آرزوی محال میکنم....😭
دیوونه شدم...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شا
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفدهم7⃣1⃣
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم😕کش و قوسی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام😊
فاطی: کوفت و سلام 😡 زهر مارو سلام😡 دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان😡
_اوووه(خمیازه😮) حالا مگه (بازم خمیازه😲) چیشده(با اجازه تون خمیازه😪)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت 😒 این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی😡
_برو بابا
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی😒
مامان: سلام به روی ماه نشستت😍 خوب خوابیدی ؟
_اوهوم😊 من برم دستشویی الان میام
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهنم پاک کردم😄
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده😢غذا مذا تو بساطتت نیس؟😢
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور 😊
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش 😁 خودشیرین😤
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد😋) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم😌
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور😂
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره 😊(سخنی از عمه نویسنده😜)
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم😁
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم😞
تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم☺️
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش😁
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم😍
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد😶
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلفت کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن🎤
_با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است.
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد😒
_عه فاطی مندله😍(مهدیه دوست گرامم)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو😍
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها😂)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی😡
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!😒
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم😍
_چجوری جبران میکنی😜
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من😉
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است😍 ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام😉
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هجدهم8⃣1⃣
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون😉
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ😍
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه😝)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها😉 بیا بریم همین بستنی حمید (به به😋 یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه😋
فاطی: آره ارواح عمت 😏تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی😝
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس😡
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.😐
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه😂
_خیلی بیشعورید ها😳 مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم😡(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون😜)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن😂
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت✋
فاطی: اگه به علی نگفتم😡
_برو بگو 😏
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم😁
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره😂
_ بیشعور گامبو خودتی 😡 من فقط تپلم😊
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هج
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نوزدهم9⃣1⃣
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...😢
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا😳 الووووو الووووو
تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه😳
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما😏
علی: متلک میگی آبجی خانوم😑
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊
_عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱
_چیوووو😳
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳
علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊
جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نو
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیستم0⃣2⃣
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم😢
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم☺️
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی😍
فاطی: تو نمیای فائز؟ 😁
_نه برید خوش بگذره😉
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم😋
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من😳
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه😊
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن😜
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....😭
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت😭
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی....
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بدون_شــرح👌💪
یعنــی با خاک یکسان کرد😂✋
دس خوش 💪👏
#حرفـ_حسابـ🙌
#مردیبیامیدون👊
#چراقدقدالکیمیکنی😹
#ضد_انقلابـ🚫
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
از #گناه خسته شدی ؟ ❌🤨
دلت یه حال معنوی 🌸✅💚 خوب میخااااد😍
دوست داری با امام زمانت باشی
دلت میخاد محبوب خدا بشی 👌
میخای از بند گناه آزاد بشی 🕊
💠میخای 👈 #چله_ترک_گناه🤗🤗😇🤩 بگیری 😍
زود زود بیا اینجا⏬ جلسه مشاوره در مدت 9 روز
📢کانال تخصصی ترک گناه
🔰مشاوره رایگان😍
⌚️تا دیر نشده شروع کن🧗♂
💯خیلی ها ترک کردن تو هم میتونی💪
✅ با ما در راه پاکی قدم بردار
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2408710178C1aa150fb5b
#در_راه_پاکی
♡سختستهمیشهبرسردارم
♡ چون منحجاببرتردارم
یهکانالبرادخترخانوما
♧°°°°😍°°°❤️❤️❤️°°°😍°°°°♧
-چیداره؟
-همهچیهرچیبخوای😍
- مثلاچی؟🤔
- استیکر👍
- پروفایلدخترانه 🏞🎑
- دیگه؟
-مداحی☑️
و
تم😌
آشپزی🥘🌯
هنری🎥💡
معرفیکتاب📔📓
معرفیشهدا🌹
و.....
- حالافهمیدی چه کانال خوبیه؟😍
- وااای خیلی عااالیه ممنون🙂همین الان عضوش میشم😘
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یکیازبهترینکانالهایدخترونهیایتا👌
>دخترانفاطمی<
https://eitaa.com/joinchat/1258356792Ce0dac3aa57
☝️☝️لینک ما☝️☝️
ما دختریم🧕🏻 دخترایی که از جنس ظهور
دختران دهه هشتادی و تمدن سازیم ..😍✌️
ما دخترایی هستیم ڪہ عشقمون چادرمونه وکار فرهنگی در زمینه عفاف و حجابه ..!😋💪
ما دخترایی هستیم کہ شاید بارها به خاطر حجابمون و کار فرهنگی مون تمسخر شدیم 💝
ولی پا پس نڪشیدیم...! 🙆🏼♀🤞
ما دختران دهه هشتادی هستیم که داخل کانالمون همه چی هست 🤩
از چالش +جایزه گرفته🙊 تااا هیئت های دلچسب دخترونه و استوری مناسبتی و جمله های انگیزشی کہ خیلی بهتون انگیزه میده 😍💪و... خیلی چیزایی باحال و دخترونه و یک سری کارها در زمینه عفاف و حجاب و سبک زندگی ایرانی اسلامی به حول قوه الهی انجام دادیم و میخوایم انجام بدیم داخل کانالمون هست که باید خودت ببینی 😍🤭
💥لطفا انگشت مبارکتون روی لینک کانالمون بزنید و آرزوی شهادت برای ادمین های دهه هشتادی بکنید و وارد بشید 🤗👇
⚪️ آیدی کانالمون در ایتا👇
https://eitaa.com/yazainab314
🔴 پیجمون در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/dokhtaran_tamadon_saz
دخترا دهه هشتادی منتظرتونیما ... 🤞🤠
هدف ما دختران تمدن ساز رسیدن به آرمان شهر مهدوی و لبخند رضایت بر لبان امام زمان (عج)و حضرت اقاست به امید آن روز ❤️😍
#دختران_حضرت_آقا
#دختران_حاج_قاسم
#دختران_تمدن_ساز
میخوام یه کانال بهت معرفی کنم😍👇
کانالی از جنس دخترانی تمدن ساز☺️، دغدغه مند 🤓و دهه هشتادی😎
برای خواهرایی که عاشق ارثیه مادرشونن🙃
اگرمیخوای جزو ما تمدن سازان باشی
انگشتتو روی لینک زیر بزن😉👇
https://eitaa.com/yazainab314
#پیشنهاد_عضویت
مطمئن باش پشیمون نمیشی😉😊
♥️
♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️🌹• بسم رب الزهرا •🌹|
یه عمریه پرسه زن کوچه انتظارم
•تموم لحظه هارو میشمارم
یه کانال دلی🍃 به نام اسما...زینب❤️🍃
برای یک دورهمی خواهرانه چادرانه ❤️
به صرف چای و نبات و
یا قندی که با
وجود تک تک شما
آب میشود و میریزد 😉
تموم چیزایی که دنبالش بودی
همش یه جا جمع شده🙂😉
دلنوشته های دلی♥️
تکبیتی های شهدایی💌
پروفایل های علوی و زهرایی
تک خطی های حدیث
@Chador_girls
#توجه🚫 #توجه🚫
یـہ ڪانال داریم ناب ‼️عالی⁉️ ویژه😍😍
خب بزار ازش بگم برات!🤗
اسمش جــــوانان ایرانـــے 🤩
. دیگـہ حتما خودتون میدونید مخصوص چـہ ڪساییـہ
ولے اشتباـہ میڪنید ... اینجا ؋ـقط مخصوص جوونا نیست 😳بلڪـہ نوجوانان هم میتونن ازش استـ؋ـادہ ڪنن😍
حالا بگم چجوری؟؟؟
خب ما همـہ نوع برنامـہ اے داریم ...🥳
مخصوص همـہ و همـہ ...🤩🥳
🌱{ https://eitaa.com/joinchat/1912537101C93a1477b6a }🌿
جا نمونے از ڪانالمون ! بدو بدو🤩
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
رد نشو ...! ضرر میڪنیا...!😎
🌱{ https://eitaa.com/joinchat/1912537101C93a1477b6a }🌿
از من گـ؋ـتن بود...😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قشنگیا😊
#پاییـز🍂
#شعـر🌈🌧
#دلتنگـے❤️
#فنجان_چاے☕️
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیست_و_یکم1⃣2⃣
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد😍
امشب شام خونمون دعوتن😍
آخ جوووون😊
از صبح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...😍
خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...😊
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...🙏
باعشق همه کارای خونه رو کردم...😍
ذره ذره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم😍(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه😂 از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟😳چقدر کارکن شدی ها😳
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده☺️
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد😉
_😡بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم😍
حالا نوبت خودمه...😍
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم😊
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد😁 آخ قلبم اومد تو دهنم😶
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم😍
اول حاج خانوم بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن....😢 پس محمدجواد کوش....😭
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟😳
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شاءالله دفه بعد مزاحمتون میشه...😊
دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم....
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیست_و_دوم2⃣2⃣
با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم😭
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید😢
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.😔
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی😌
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند😞
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم😢
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...😔
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی😢
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده😢
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...😔
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی😭
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.... 😭
فاطی: فائزه...
_چیه😭
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد…
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیست_و_سوم3⃣2⃣
اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒
نگاه مهربون فاطمه...😊
نگاه دلگرم کننده بابا...😍
نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخواه دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم😭
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭
دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳
آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیست_و_چهارم4⃣2⃣
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...😔
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...😢
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...😢
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱
مهدیه بود
_الو سلام آبجی😍
مندل:سلام عزیزم بهتری
_ممنون گلم بهترم😊
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم
_چه خبری آجی😳
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟😍 من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن🙏
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه
_ان شاالله
مندل: کاری نداری عزیزم
_نه آبجی بازم ممنون😘
مندل: خواهش عزیزم. بای بای
_یاعلی😍
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس😢
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن😳
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد😊
این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم✈️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_بیست_و_پنجم5⃣2⃣
توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم✈
اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسراداره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد 😂 بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید👮
_مهدیه
مندل:جانم
_من میترسم😖
مندل: ای بابا از چی😓
_از پرواززززز😱
مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب😊
_واااای😱داره بلند میشه😨
_یا امام رضا😥
_یا پنج تن😰
_همه امام زاده ها😭
مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو بازکن😡
_بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟😖
مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه😡
با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم😶
_عه تموم شد این که اصلا ترس نداشت😊
مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی😁
_حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام😊
مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری☹
_اره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه😮) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم(خمیازه)
مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی 😡(این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم)
هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم.
*کبوترم هوایی شدم...
ببین عجب گدایی شدم...
دعای مادرم بوده که...
منم امام رضایی شدم...
پنجره فولاد تو...*
آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞