eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
672 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...😢 _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣 چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭 _اینجا... کجا...😭 محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢 حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭 محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔 علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢 محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔 فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂 علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁 فاطی: صحبت زنونه بود☺️ محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔 علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳 فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣 محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️ محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢 بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم😭 _بابا به خدا اشتها ندارم😔 مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری😡 فاطی: مامان جان شما غصه نخورید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم😣 فاطمه زیر لب گفت : از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها😨) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکر😡 چرا غذا نمیخوری هان😡 چرا😡 _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری😡 باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید😡 با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم😢 در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... ❤️ ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
⛅️↻ زندگے دفترے از خاطره هاستـ📖 یڪ نفر در دل شبـ🌙 یڪ نفر در دل خاڪ😔🥀 یڪ نفر همدم خوشبختےهاستـ🌱 یڪ نفر همسفر سختے هاستـ 🤕 ما همہ همسفرو رهگذریـم🎒🚶🚶‍♀ …آنـچہ باقیستـ فقط خوبے هاستـ🙃 سلام دوستان خوبم😊 صبح شنبہ‌تون بخیر 🤗 '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
زندگے شاید... عبور گیج رهگذري باشد که کلاه از سر بر مے‌دارد و به یڪ رهگذر دیگر با لبخندے بے معنے مےگوید: صبح بخیر فروغ فرخزاد #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
••♥️•• .•◯اےڪاۺ‌حضرت‌زهرا‌ این‌شبا‌بهموݩ‌خبر‌مےداد‌مےگفت:📞 خستــہ‌نباشید🌱 مزدتونہ‌ڪہ‌اربعیݩ‌ڪربلاباشید♥️◯•. ##ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
صࢪفا جهتـ یاد آورے☺️ #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو بهم داد. احساس خوبی داشتم. فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر😍 محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی😉 _نازگل کیه محمد: نازگل... نفس... نازنین... زیبا... عزیز... گل... زندگی... همشون یعنی فائزه... یعنی فائزه من😍 _محمد😊 محمد:جان محمد؟ نفس محمد؟ بگو فائزم😍 _فقط پنج روز دیگه پیشمی؟😔 محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز😔 _چرا😳مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که... محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شاالله آخرای مهر میام کرمان دوباره... حالم بد شده بود... نا خداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...😔 محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو😢 خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...😢 قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم. محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها😔 خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. _محمد دلم برات تنگ میشه...😢 محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...😔 _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.😢 محمد: الهی قربون خانم گلم بشم محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم.😍 شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 😍 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ امروز روز آخریه که محمد کنارمه😢 امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم😔 ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوش بگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه.... یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید😘 محمد: سلام عرض شد فرمانده❤️ _علیک سلام سرباز😜 ماشینت کو😁 محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن 😉 _پس بزن پیاده بریم ای سرباز😆 محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم😀 _باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد😣 محمد سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزم...😔 با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم. _آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم... 😒 محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم😁 محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی😉 _اوکی😊 کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه. محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم... محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم... محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم. محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد... غرق خوشی بودم.... و همه چیز کامل بود... چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد. هوا اصلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا... با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم. محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود. محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم. _یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمیوفتادی😔 محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر😍 نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه... اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم. _محمد☺️ محمد:جان محمد _تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی... میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره... محمد: من که بلد نیستم اهنگ بخونم. همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم. _محمد😢 محمد صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن... و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه😍 *وقتی که میوفته به پر سرخ رو نبض یه خاک آسمونی یعنی که میشه فرشته باشی با بال و پرت رجز بخونی یعنی میشه پا به پای یاسر از حق بگی و سمیه باشی یا فاطمه ای بگی و بی ترس پای هدف علی فدا شی چون آسیه میشه آسمون شد فرعون و میشه تو کاخ لرزوند چون ام وهب میون میدون تنها میشه یک سپاه و ترسوند ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه میشه که تو راه شام بود و فریاد کشید و گفت خورشید میشه که با دست بسه حتی تومار سیاه مکرو پیچید خون یه فرشته روی چادر پررنگ تر از تموم خوناس لیلای جزیره های مجنون سردار سپاه آسموناس ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای علم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق در لشگری از فرشتگانی پرپر شدی ای پر بگیری رفتی که تا ابد بمانی* وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد ناخداگاه به سمتش برگشتم گونه شو بوسیدم😘 _محمدم.... ممنون... ممنون عشقم. محمد آروم تو گوشم گفت: قابل تورو نداشت... تو کافیه فقط اراده کنی... من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
🌝|یه چنـــــل اوردم براتون ماه 🌱|پر از عطر خــــــــــدا ❣️|حس عشـــــق 🖤|عاشـــــقانہ های چادࢪ از دستش ندین☺ @sfsfsfsma💝 یک قدم تا حـــــجاب👣
°•هذا مِن فضل ربی📿🎀 -یه فنجان چایی☕️یه دل آروم☘ کانالِ رنگی رنگیم🌈دلبره... 🌕- نامٺ قلبم‌را ࢪوشݩ‌مۍ‌کند خدای خوبم (: !🌊 ^هیچی ازش نمیگم تا بیاین و شگفت زده بشین🍉... کانال وقف حضرت مادر است❤️ باشماماااا🧡... بیا دیگه😍🤲🏾 @sfsfsfsma💝 #کپی🚫
ما با دروغ به دنبال جذب مشتری نیستیم بلڪه به شدتــــ بہ ایݩ جمݪــــــــــہ معتقدیمـ: "کسب و ڪار حلال،سود ڪم ،رضایت مشترے،برڪت از خـــــــــــداوند" 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مفتخـــــــــریم عزیزانی چون شما ما را دنبال میکنند 🧕گالری حجاب حنــــــــــــــــــــــانه🧕 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2924085281Ce21e0c8ede ✈️ ارســــال به ســـــراســــــر کشــــور✈️
از‌ #گناه خسته شدی ؟ ❌🤨 دلت یه حال معنوی 🌸✅💚 خوب میخااااد😍 دوست داری با امام زمانت باشی دلت میخاد محبوب خدا بشی 👌 میخای از بند گناه آزاد بشی 🕊 💠میخای 👈 #چله_ترک_گناه🤗🤗😇🤩 بگیری 😍 زود زود بیا اینجا⏬ جلسه مشاوره در مدت 9 روز 📢کانال تخصصی ترک گناه 🔰مشاوره رایگان😍 ⌚️تا دیر نشده شروع کن🧗‍♂ 💯خیلی ها ترک کردن تو هم میتونی💪 ✅ با ما در راه پاکی قدم بردار 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2408710178C1aa150fb5b #در_راه_پاکی
▪️ما مدعيان صف اول بودیم😔✋ ▪️از آخر مجلس #شهــــدا را چیدند 🔻کانال شهدایی متفاوت🔻 🏴ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇🏴 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
میخوام یه کانال بهت معرفی کنم😍👇 کانالی از جنس دخترانی تمدن ساز☺️، دغدغه مند 🤓و دهه هشتادی😎 برای خواهرایی که عاشق ارثیه مادرشونن🙃 اگرمیخوای جزو ما تمدن سازان باشی انگشتتو روی لینک زیر بزن😉👇 https://eitaa.com/yazainab314 مطمئن باش پشیمون نمیشی😉😊
ما دختریم🧕🏻 دخترایی که از جنس ظهور دختران دهه هشتادی و تمدن سازیم ..😍✌️ ما دخترایی هستیم ڪہ عشقمون چادرمونه وکار فرهنگی در زمینه عفاف و حجابه ..!😋💪 ما دخترایی هستیم کہ شاید بارها به خاطر حجابمون و کار فرهنگی مون تمسخر شدیم 💝 ولی پا پس نڪشیدیم...! 🙆🏼‍♀🤞 ما دختران دهه هشتادی هستیم که داخل کانالمون همه چی هست 🤩 از چالش +جایزه گرفته🙊 تااا هیئت های دلچسب دخترونه و استوری مناسبتی و جمله های انگیزشی کہ خیلی بهتون انگیزه میده 😍💪و... خیلی چیزایی باحال و دخترونه و یک سری کارها در زمینه عفاف و حجاب و سبک زندگی ایرانی اسلامی به حول قوه الهی انجام دادیم و میخوایم انجام بدیم داخل کانالمون هست که باید خودت ببینی 😍🤭 💥لطفا انگشت مبارکتون روی لینک کانالمون بزنید و آرزوی شهادت برای ادمین های دهه هشتادی بکنید و وارد بشید 🤗👇 ⚪️ آیدی کانالمون در ایتا👇 https://eitaa.com/yazainab314 🔴 پیجمون در اینستاگرام👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_tamadon_saz دخترا دهه هشتادی منتظرتونیما ... 🤞🤠 هدف ما دختران تمدن ساز رسیدن به آرمان شهر مهدوی و لبخند رضایت بر لبان امام زمان (عج)و حضرت اقاست به امید آن روز ❤️😍 #دختران_حضرت_آقا #دختران_حاج_قاسم #دختران_تمدن_ساز
♡‌|﷽|♡ بیـــا تا رهگذر هستیم در ایـن دنیا تمام عاشقانہ هارا خلاصہ ڪنیم در عشق﴿مولا﴾ یه کانال دلی🍃 بہ نام👑 ٺـاج بـندگے👑 ️ جاے براےشما عزیزان 💛😊 بہ صرفـ چاے و نباتـ و یا قندے که با وجود تڪ تڪ شما آب میشود و میریزد 😉 تموم چیزایے ڪه دنبالش بودے همش یہ جا جمع شده🙂 دلنوشتہ هاے دلے♥️ تڪبیتے هاے شهدایے💌 پروفایل هاے علوےو زهرایے✨ عاشقـانہ هاے با چاشنے لیلے و مجنون🙈 منتظر چی هستے 🤗 بزن رو لینڪ مسلمون 😉 👑ٺـاج بـندگے👑 👑 @tajebandegi1 منتظرتون هستیم🙂
🌹بسم رب الشهداء🌹 کانال رسمی شهید مدافع حرم حسن تمیمی✅ همسنگر عزیز و رزمنده فضای سایبری به مهمانی شهدا خوش اومدی🌱 💢موضوع مطالب ارسالی ۱.معرفے شہید فرمانده حسن تمیمے ۲.ولایت فقیہ ۳.حجاب ۴.احادیث ۵.نماز ۶.مداحے ۷.سخنرانے https://eitaa.com/joinchat/2099118135C799bda42bc شما دعوت شدید :)
هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
•••﷽••• اینجاجایےبراےماست.... ماهایےکه قراره امروز تلاش ڪنیم وفرداان شاءالله ملحق بشیم به آقامون امام زمان(عجـ) و افسران ارتش آقا صاحب الزمان باشیم😍 گاهےوقتا برای صعود ڪردن لازمه شعله ور بشیم... دراین ڪانال قراره راه و رسم عاشقی و انتظار اماممون رو یاد بگیریم☺️ اگه دوست دارےبه عاشقان آقا بپیوندی و در ظهورشون نقش داشته باشے بزن روی لینڪ زیر👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
هدایت شده از 𝑟𝑖ℎ𝑎𝑛𝑒
🔵اگرعاشق آقا صاحب الزمان(عج) هستےبیابه ڪانالمون👇🍃 https://eitaa.com/joinchat/2861629486Cf87046cb78
•♡ ♡• در روزگارے ڪه : زن را به میشناسند❄ را به 🌑 و با حجاب را میخوانند🌾 تــو همچنان یڪ بمانـ🌙 خلاصه بانوجانم🎨: شمارو پروردگارمون ،خطاب کردند🍒🍯 یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم ما دوستان ریحانه خلقت خیلی دوست داریم داشته هامون رو باشما به اشتراک بزاریم💞 پس به جمعمون ملحق شید↓🍃🍁 🎀 https://eitaa.com/rihanehkhelghatt 🎀 🚫ورود اقایان ممنوع🚫
وخدایِ تابتنده نور ها }<●
اینجآست که شاعر میفرماد: چشم‌ها رو باید شسٺـ گُـل گُـلے باید زیسٺـ . . 💖🌱 #ریحانہ_خلقٺ😌🌸 #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان تو تاکسی رادیو روشن بود... سوال مسابقشون این بود که «اون چیه که نیاد داغون میکنه بیاد دنیارو گلستون میکنه؟» همه میگفتن بارون... چرا هیچکی نگفت تو؟؟!! 🙁 '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
رویا هاٺو بڪار 🌱 سبز مےشݩ🤞 #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود... *الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم❤️ احساس آرامش بیشتری پیدا کردم. _محمد😊 محمد: جان محمد😍 _میشه لبخند بزنی😊 محمد متعجب نگام کرد😳 محمد: واسه چی؟ _میخوام از لبخندت عکس بگیرم😊 محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟😁 نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... حاضرم از بهشت خدا بگذرم تا به این سیب بهشتی برسم... لبخند تو خود بهشته برای من... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم. دوربین فلش زد📸 یک بار... دو بار... سه بار... و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم.😊 ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما...😔 ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود... مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت... باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید... حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود... چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا... تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام... بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد... سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...😭 دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد... مطمئنم حال اونم مثل من خرابه.... روی سرمو بوسید و منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت... همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم...😭 وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود... جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞