#خاطرات_شهدا 🌼🍂
می دونستم متاهله ، قرار شد بعد از ظهر روز 11 اردیبهشت همه برند مرخصی ، برگه های مرخصی صادر شد ، یک عده هم رفتند اندیمشک ،
قرار بود توی دوکوهه سوار قطار شویم ، نادعلی خیلی خوشحال بود ، ازش پرسیدم ، دلت برای خانواده تنگ شده !؟ ،
با خوشحالی و خجالت گفت ، برادر پارسا ، حقیقتش قراره ان شاءالله خدا یک فرزند به من عطا کنه و خانواده الان به من شدیدأ نیاز دارند و از اینکه دارم میرم کنارشان خوشحالم .
در حال صحبت بودیم که مقابل حسینیه شلوغ شد و یکی گفت ،
برادرها ! ، مرخصی ها لغو شد و الان آماده باش اعلام شده
نادعلی توی همون روزها شهید شد....
#شهیدنادعلی_طلعتی
📕 پلاک 10
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خاطرات_شهدا 🌸🍃
یکبار داشتیم با ابراهیم به باشگاه می رفتیم ، من کمی جلوتر رفتم و برگشتم دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده ، بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد!
گفتم چی شده داش ابرام؟
با تعجب برگشتم به سمتش ، ابرام گفت
اینجا پر از مورچه بود ، حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها ، برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم ،
ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راه رو ادامه داد ، گفتم عجب آدمی هستی! ، دیر شده وایسادی بخاطر مورچه ها؟!
گفت ، این ها هم مخلوقات خدا هستند ، من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم ، نه اینکه با پام اون ها رو له کنم !.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خاطرات_شهدا 🌸🍃
ماشین را نگه داشت و پیاده شد ، دیدم زیر لب چیزی می گفت ، رفتم جلو و گفتم ،
حاج آقا مغفوری چیزی شده !؟
گفت ، خدایا مرا ببخش ، گناه بزرگی انجام دادم ،
گفتم ، آخه چه گناهی !؟ ، مگر چه کار کردی !؟
گفت ، سرعتم از 90 تا بیشتر بود ، آخه دستور دادند ماشین های سپاه سرعتشان بیشتر از 90 تا در ساعت نباشد !! ، ولی من سرگرم صبحبت شدم و حواسم پرت شد ....
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
📕 امام سجاد و شهدا ، ص26
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#خاطرات_شهدا 🌺🍃
شبی تو خواب دیدمش ! ؛
بهم گفت ، به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن ، اینجا خیلی سخت می گیرن !
بابت مداحی هیچ صلهایی دریافت نمی کرد ، میگفت ،
صله من رو باید خود آقا بدهد !
اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود ، شب شهادت حضرت زهرا (س) ، رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت ،
15سال نوکری کردم ، یک شبش را قبول کن و امشب سند شهادتم را امضا کن .
فردایش در عملیات انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ترکش خورد و شهید شد ،
آخر وصیتنامه اش نوشته بود ،
وعدۂ ما بهشت ،
بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود ، وعدۂ ما ،
جَنَّتُ الْحُسِیْن علیه السلام....
#شهیدحجت_اسدی
📕 مدافعان حرم
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#خاطرات_شهدا 🌼🍂
دیدم حالش گرفته و غمگین است ، گفتم چیه پسرم !؟
گفت ، پدر جان !! ، من باید به جبهه بروم ، دیگر تحمل ندارم که شاهد شهادت دوستانم باشم ، بهترین رفقایم ، مهدی عشیری ، مهدی سرپاش ، مهدی حاجی قاسمی ، محمدرضا دهقانی و .... رفتند .
به او گفتم ، پسر جان ، درست را بخوان و تمام کن ، بعدأ برو !!
با تبسم گفت ،
پدر جان ، مغزم نمی کشد....
#شهیدعبدالحسین_داستان
📕 پلاک 10
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌸🍃
می گفت ، می دونی از چی ناراحتم ؟!
گفتم ، نه ! ، از چی ؟!
گفت بالاخره این جنگ روزی تمام می شود ، یکسری شهید و یکسری مجروح می شوند ، یکسری هم اسیر .
آنانکه شهید می شوند جایگاهشان مشخص است و بعضی ها هم بعدأ شهید می شوند .
من مطمئنم شهید می شوم ولی ،
من نگران آن عده ای هستم که آمدند جنگیدند و حالا رفتند در شهر ، نه پستی ، نه مقامی دارند و خیلی هاشون هم شیمیایی شدند ،
حالا یکسری در اثر انزوا و گوشه نشینی ، بیماری روحی و روانی می گیرند و از بین می روند ،
بعضی ها دق می کنند و بعضی ها هم بی تفاوت می شوند و هرچه ببینند چی نمی گویند....
#شهیدنصرالله_جورکش
📕 پلاک 10
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌺🍃
روز خواستگاری با لباس سپاه آمده بود ، به من گفت ، این لباس کفن تن منه ! ، به این امید که سالها در کنار هم زندگی کنیم ، با من ازدواج نکن !! ، چون هر لحظه ممکنه من شهید شوم ، راه من همینه !!
ازم پرسید ، حالا برایتان مقدور است با من ازدواج کنید ؟!
من چون آن وقت عقیده ام همانگونه بود گفتم ، من با این قضیه مشکلی ندارم ،
بعد رضایت مادرم را گرفت و هر طور بود ما با هم ازدواج کردیم....
#شهیدبهرام_شهپریان
📕 پلاک 10
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌺🍃
وقتی ميومد خونه ، من ديگه حق نداشتم كار كنم .
بچه رو عوض میكرد ، شير براش درست میكرد.
سفره رو مينداخت و جمع میكرد ، پا به پای من می نشست ، لباس ها رو می شست ، پهن می كرد ، خشک می كرد و جمع می كرد.
اونقدر محبت به پای زندگی می ريخت كه هميشه بهش میگفتم ،
درسته كه كم ميای خونه ؛ ولی من نمی تونم محبت های تو رو جبران كنم.
نگام می كرد و می گفت ،
تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری .
يکبار هم گفت ،
من زودتر ازجنگ تموم می شم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشون می دادم ، تمام اين روزها رو چه طور جبران می كردم.....
#شهیدابراهیم_همت
📕 یادگاران
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌺🍃
صاحب خانه ما زنی باتقوا بود که معلم قرآن بود و جلسات معنوی برگذار می کرد.
با اینکه مادرمان زنی معنوی و مومن بود ، و در ایام بارداری ابراهیم به سر می برد ، بسیار معنوی تر شده بود و دائما قرآن می خواند و دعا و ثنا می گفت. این ها همه بر ابراهیم تاثیر داشت. ابراهیم شب 21 ماه رمضان متولد شد.
این ها همه تقارنی هدفمند بود تا ابراهیم از دوران جنینی ، با محبت الله و آل الله خو بگیرد و این سرمایه را تا کانال کمیل ، به همراه ببرد و آن را با روی سپید تقدیم به حضرت الله کند.
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#خاطرات_شهدا 🌺🍃
محمد حسن در نیمه شعبان ، مهمان خانه ما بود ، آمد برای خداحافظی ، گفت تشنه ام ، برایش آب آوردم ، وداع سختی بود ، حس می کردم بازگشتی نخواهد بود .
گفتم ، حسن ! ، برایت رفتیم خواستگاری ، دختر خانم منتظر است !!
گفت ، خواهرم ! ، اگر من برنگردم ، چرا یک خانواده دیگر را منتظر و نگران بگذارم ، اگر از این عملیات برگشتم ، چشم !!
تا سر کوچه همراهیش کردم به زور ازم جدا شد .
به مادرم گفته بود ، مادر اگر برنگشتم حلالم کن و مرا فدایی علی اکبر کن ، نکند گریه کنی !؟
مادر پرسیده بود ، چرا این کارها را می کنی !؟
حسن گفته بود ، می خواهم رضایت خاص شما را بگیرم ، و پدرم می گوید ما راضی هستیم....
#شهیدمحمدحسن_حسنیان
📕 پلاک 10
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خاطرات_شهدا 🌺🍃
یک آدم لاتی بود واسه خودش !
کارش چاقو کشی و خلاف بود ، توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگی با هم ، هم بازی و بزرگ شده بودند و شهید شده بود از این رو به آن رو شد و به جبهه آمد .
یک هفته ای میشد که آمده بود توی گردان ما ، نه سلامی نه علیکی و نه التماس دعایی !!
حالات عجیبی داشت ، دور از چشم همه بود و کارهایش را پنهانی انجام می داد ،
موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نماند ، جز یک تیکه از بازوش که نوشته بود ،
توبه کردم !!....
#شهیدباقر_جاکیان
📕 امام سجاد و شهدا ، ص34
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خاطرات_شهدا 🌸🍃
وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم ، داشتم گریه می کردم.
در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت ، شهید قرآن می خواند.
یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است.
گفتم ، خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید.
وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور می داد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید ، وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد ، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند...
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
📕 لحظه های آسمانی ، ص69
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞