فضیـلٺخوانـدݧنمـٰازدراولوقـٺ نسبـٺبـھتـأخیـرانـداختـݧآن،
مثـلفضیـلٺآخـرٺبـردنیـاسـٺ
«امـٰامصـٰادق‹ع›✉🖤!'»
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ »
یادبودی از شهید والامقام یاسر عبدلی برسد به روح پاک و مطهر شهید عزیزمان...
با استفاده از لینک زیر میتونید در این یادبود شرکت کنید.👇
https://iPorse.ir/6230089
┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_هفتم علمــــــدارعشـــــــق شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم منو برسونه خونه خاله ام اینا
#قسمت_هشتم
علمــــــدارعشـــــــق
وارد خونه شدیم
عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون
برو مادر
آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره
مرتضی کرمی
برات آشنا نبود ؟
چرا حاجی انگار یه جا دیدمش
اما خوب یادم نمیاد
تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتاد
فردا اردوی دانشگاه است
آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده
تو عابربانکمم پول ریخته
امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن
فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس
جدیدا دکتر رانندگی برای آقاجون ممنوع کرده
چمدونم بستم آمده گذاشتم گوشه اتاق
کیف دستیمم هم آماده است
تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود
بعداز نماز صبح هیچکس دیگه نخوابید
تا صبحانه خوردیم منو سیدهادی آماده بشیم ساعت ۶ شد
عزیزجون منو از زیرقرآن رد کرد پشتم آب ریخت
بعد از خداحافظی باهمه یه ربع تو بغل آقاجون بودم بالاخره ساعت ۶:۱۵ از خونه دراومدیم
تقریبا بچه ها اومده بودن
تا سیدهادی از ماشین پیاده شد
آقای کرمی اومد جلو
إع سلام سیدجان تو اینجا چیکارمیکنی؟
سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم
یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن
بعداز خداحافظی سیدهادی
آقای کریمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا حضورتون درجمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی تبریک میگم
خواهرای محترم توجه داشته باشند
مسئولشون خانم کرمی هستن
هرسوالی و یاهرمشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید
ایشان به من میگن
لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست
چناچه از هرفردی مشاهده بشه حتما برخود میکنیم
یاعلی
خواهران و برادران بفرمایید سوارشید
علی جان برادران و راهنمایی کن سمت اتوبوس شون
سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم
زهراشروع کرد به حرف زدن
منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی
میگم نرگس بااینکه مانتویی چقدرباحجابی
ممنونم زهراجان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود
چندساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنارهم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یعقه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه
ناهار منو زهرا باهم خوردیم
بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
منو نرگس
یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم
مرجان دخترکاملا بی حجاب بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم
روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تلکابین سواربشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم
عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم
ادامــــــــــہ دارد....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|
476_10433423910223.mp3
3.85M
◖🖤🎙◗
آخریهروزشیعهبراتحرممیسازه
غمتوداغرویهمهیدلا؎عاشق(:🖤
‹ 🖤⇢ #شهادتامامجعفرصادق ›
‹ 🎙⇢ #حسینطاهری ›
هدایت شده از مَرهَمدِلِـهمَن :)
ودوستداشتنِتو؛
کمیشبیهبهروشنایسپیدهدماست...
مبهم،عمیق،بهرنگِآبیِکمرنگِبیروح!🌊🌝
بعدازشھادت،شهیدمصطفۍصدرزادهازمادر
شھیدپرسیدند:حالاکہبچہاتشھید
شدھمیخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم
دستگذاشتنرویشونہۍنوھشونو
گفتن:یهمصطفیدیگہتربیتمیکنم(: 🍀
#شھیدمصطفۍصدرزاده✨