#صرفاجهتاطلاع
فازایناییڪهبهاصطلاحمذهبےان ولےبراۍابرازاحساساتشون
فحشهاۍزشتمیدنرونمیفهمم!!
مشتیتواگہمذهبیایڪهدیگه
فحشدادنتچیہ...
حداقلچهرھمذهبیهاروبدنکن🚶🏾♂
بہقولاستاپناهیان↯
بچہهیئتےفحشنمیدھ
بہشوخےیاجدیفرقےنمیڪنہ..
بگذاریدڪسانےڪھناسزامیگویند تنهـاڪسانےباشندڪھحزباللهی نیستند...!
#آدمباشیم
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
•🖤•
میدونیتباهیعنیچی؟
یعنیوقتیتوموقعیتگناهقرارمیگیری...
میگه:نهاینگناهنمیکنه..
نهاینفرقدارهوسوسهنمیشه!
نهاین..!🙂💔
اماتهشکهگناهمیکنیمسرشرومیندازه
پایینودورمیشه..!
"شرمندهایمکهدائماشرمندهایمامامزمانم💔
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_دوم چند رو
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
ادامه دارد...
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
May 11
🍃این چندروز به خاطر امتحان ها فعالیت کمتری داریم ولی رمان گذاشته میشه🍃
#لفتندید✨
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
ڪوڪ سا؏ـت بࢪاے نمـاز صـبح یـادتـون نࢪه😇
شبـتون مہدے(عج)پـسنـد🌸🌚
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
زیارت عاشورا.mp3
2.01M
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای حاج قاسم
بعد از رفتن تــو …
یه ایران خونواده شهیدِ💔
▪️دقیقی
#ویس_گرافی
🔻 @seyyedoona
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه کسی راجع به حاج قاسم
چیزی بهت گفت
اصلا باهاش بحث نکن
بگو سرچ کنه آمرلی و درباره اش بخونه
▪️توابین
#ویس_گرافی
🔻 @seyyedoona
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جمعه پر کشیدیُ،رفتی
ولی مطمئنم یه جمعه ی دیگه
با آقامون بر میگردی!
▪️مستشهدین
#ویس_گرافی
🔻 @seyyedoona