eitaa logo
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
96 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
161 ویدیو
2 فایل
﷽ بہ ࢪوایٺ یڪ ڪࢪبلا نرفٺہ💔:) شـعࢪ‌ھایم‌همگــے‌‌دࢪد‌فࢪاق‌اسٺ!ببخش! صحبٺ‌از‌ڪرببݪایٺ‌نڪنم‌!میمیرم💔! چہاࢪشنـبہ‌ها‌فعـالیـت‌نداࢪیـم‼️ شࢪو؏ فـعاݪیٺ ڪاناݪ:1401/10/11 شـنوندہ حـࢪفاتـۅن⇩ https://daigo.ir/pm/pZUhy8
مشاهده در ایتا
دانلود
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_سوم اون شب
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... ادامه دارد… رمان مذهبی عاشقانه 😍📝 ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_سوم علمـــــــدار عشـــــق گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن ب
علمـــــــدارعشــــــــق با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود ازخلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحدحرکت کردیم منتظربودیم اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه که تلفن همراه نرجس زنگ خوردواسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود چه زود دلتنگت شد نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو یه ربعی حرف زدنشون طول کشید تاقطع کرد گفت نرگس جونی چه بامحبت شدی یهوتوچیشد؟نرجس:خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه چرااااا نرجس:آقامحسن میاد دنبالم تا بری شب بریم یه هدیه بریم من فدات بشم اما نرجس جان نمیخاد شماهدیه بخری نرجس:چرا عزیزم آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگره که هدیه هم بخریدنرجس:آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی اما عزیزم فراموش نکن باباجواد(پدرشوهرم)به سیدمحسن یه حجره فرش داده از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش درهرصورت من راضی نیستم خودتون بزحمت بندازید شما الان میخاید بریدسر خونه زندگیتون نرجس:ای جان چه خواهر دلسوزی ما نگران نباش عزیزم -باشه پس من برم إه اتوبوس هم که اومدنرجس:باشه پس به مامان بگومن ناهار هم با سیدمحسن میخورم باشه عزیزم خوش بگذره فعلانرجس:فعلاتابرسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید زنگ در زدم مامان آیفون برداشت:کیه مامان منم بازکن رفتم تومامان:نرجس کجاست-هیچی بابا داشتیم ازمزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهاروهدیه بخرن گفت به شماهم بگم مامان:باشه نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان چشم ناهار خوردیم تموم شد من رفتم تو اتاقم یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقدکرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات ببینه آخرسرم نرجس صدا کردرفتن بیرون بااصرار مادرم قبول کردبرای شام برگرده اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم اگه پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونانامحرم ندونم نه من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکترازخواهرزاده هامون بودیم نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد اما من تازه دارم سرش میکنم صدای زنگ دربلندشد من باچادر جلوی دروایستادم چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی بادامادش وعروسش بودبعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود پسر خیلی مذهبی بود عمه فدای قد وقامتش بره خانمشم همسن ما بودیه دخترخیلی مومن و محجبه سیدهادی:سلام عمه خانم چقدرچادربهت میادعمه کوچلوی من بعدرو به دختری که کنارش بوداشاره کرد عمه جان ایشان مائده سادات خانمم بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بودمن:خوشبختم عزیزم ان شاالله به پای هم پیر بشیدمائده باگونه های سرخ شده ممنونم عمه جون موفقیتون بهتون تبریک میگم ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید ممنون مچکرم عزیزم بفرماییدداخل مهمونامون تا ساعت ۲۰کامل شدآقاجون:بچه ها امشب بخاطرموفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعدسوئیچ یه ماشین گرفت سمتم ممنونم آقاجون چرا زحمت کشیدید آقاجون:مبارکت باشه باباجان داداش سیدعلی:نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم این کارت هدیه قابلت نداره هرکس برام هدیه خریده بود سفره غذاپهن شد داداش سیدمحمد:نرگس جان انتخاب رشتتون کی هست؟۴۸ ساعت دیگه شروع میشه داداش محمد:خب حالا میخای چه رشته های انتخاب کنی؟داداش اول که فیزیک کوانتوم بعدش رشته های دیگه بعد رفتن مهمونا من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون نرجس سادات:اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ماکو؟گلات وپذیرایی سبدگل شماهم توپذیرایی هستش دست همتون درد نکنه خیلی به زحمت افتادید سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن نرجس سادات:قابلت نداره عزیزم ان شاالله کادوی عروسیت ممنون آجی ادامه دارد.... رمان مذهبی عاشقانه 😍📝 |@shahadateman|