مـنحـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_دهم حسابی ج
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_یازدهم
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_دهم علمــــــــدار عشـــــــق #راوی مرتضـــــــی پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهار
#قسمت_یازدهم
علمــــــدارعشـــــــــق
سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل
بازهرا داشتیم حرف میزدیم
زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما
- برو خل وچل من برای چی بیام
زهرا: اما من دوست داشتم بیای
- ان شاالله یه روز دیگه
زهرا: ان شاالله همین امروز بشه
آقاجون تو عملیات کربلای ۵ چندتا ترکش میخوره
ترکش ها تو ناحیه خیلی حساسی بودن
طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست
یکی تو ناحیه کمر که به سمت نخاع درحرکت است و دیگری در ناحیه قلب
تا چندماه آقاجون از حضور و فرماندهی در جهبه منع میکنند
اما چندوقت بعد آقاجون در عملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه
و دراون عملیات ریه و شش هاش توسط گاز خردل میسوزه
شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده
برای آقاجون کلیه امور حجره ها رو واگذر کرده به برادرانم
وهرجا که میخاد بره بایکی از ماه ها میره
رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم
سلامـــــــــــ براهالی خانــــــــــه
+ سلام بابا خوبی
دخترم خسته نباشی
- ممنونم آقاجون شما خوبی؟
+ ممنون
نرگس جان یه زنگ به سیدهادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل اینا
- چشم آقاجون
تلفن برداشتم و شماره سیدهادی گرفتم
- الو سلام عزیزعمه کجایی؟
قراربود بیایی با آقاجون بری خونه حاج کمیل
سلام عمه بخدا شرمنده ام
از طرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن
بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم
باید این سومانی ها ببرم استخر
- باشه عمه فدات بشه اشکال نداره
دشمنت شرمنده
برو به کارت برس عزیزم
ببخشید دیگه
-تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد
+بابانرگس پس حاضرشو باهم بریم
- بامن آقاجون
+ آره بابا برو حاضر شو
چون زهرادوتابرادر جوان داشت تصمیم گرفتم باچادر برم
گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم
ای بگم چی نشی زهرا
سیدهادی نمیتونه بیاد
من دارم با آقاجون میام
#راوی مرتضـــــــی
تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم
که یکی زد به در
- بله بفرمایید داخل
+ داداشی داری چه کار میکنی
- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم
+ آخی الهی
خسته نباشی
اما هرچقدرکار کردی بسه
حاج آقا موسوی اینا تو راهن
پاشو لباسهات عوض کن
- باشه خواهری
+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟
- به لباس روی تخت بود اشاره کردم
یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم
نه داداش این نه
بذار
رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد
داداش اینو بپوش
قشنگتر نشونت میده
- باشه چشم
لباس هارو پوشیدم
صدای زنگ در بلند
مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت
داداش مرتضی شما برو در باز کن
آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم
رفتم سمت در
بازش کردم
نرگس سادات با چادر پشت در بود
هنگ مونده بودم
اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه
- سلام حاج آقا بفرمایید
•• ممنونم پسرم
پدرت کجاست
* حاج حسن
•• کمیل خودتی
حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید
چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه
چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه
پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر
یک ساعت و نیم میگذشت
نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن
زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا
نرگس سادات نگرانه
در زدم پدر
مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن
- باهول برگشتم تو پذیرایی
خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست
نرگس سادات : یاامام حسین
بابا
بابا
چی شد
آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر
اسپری شون همراهمون نیست
- بله حتما
اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد
اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید
من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان
اونا که اومدن من برگشتم خونه
چکار کرد این زهرا با داداشش
ادامه دارد....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|