#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۴
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سه روز به میهمانی میناخانم مانده بود و من سردرگم بودم که بروم یا نه؟اصلا اگر بخواهم بروم باید چه لباسی بپوشم.
حسابی کلافه بودم.
ساعت حوالی پنج بود که مریم خانم تماس گرفت و گفت به انجا بروم.
از آنجایی که در این ساعت بهراد در خانه است چادر به سر کردم و به سمت ساختمان آنها رفتم.
چند ضربه به درزدم
_دلارام جان بیا داخل
وارد خانه شدم و سلام بلند وبالایی دادم.
بهراد از اتاقش خارج شد و سربه زیر جوابم را داد.
_سلام.بفرمایید بشینید .مامان الان میاد.
روی مبل تک نفره نشستم. بخاطر وجود بهراد مغذب بودم.
با انگشتان دستم بازی می کردم.
_خوش اومدی دخترم
_سرم را بالا آوردم و مریم خانم را با یک سینی چایی روبه رویم دیدم.
_ممنونم.
_تو این هوای سرد پاییزی یک چایی میچسبه!
بل لبخند کنارم نشست و برایم یک فنجان چای گذاشت .
یک فنجان چای هم روبه روی من برای بهراد گذاشت.
_بهراد جان بیا اینجا بشین.
بهراد کتابی که تو دستش بود را در کتابخانه گذاشت و روی مبل سه نفره مقابل من و مریم خانم نشست.
_مریم جون کاری داشتید بامن؟
_بله. هم من کارت داشتم و هم بهراد.
متعجب به بهرهد نگاه کردم.
خیلی جدی به زمین زل زده بود.
_بهراد مادر تو حرفت رو بزن ،بعد من با دخترم حرف میزنم.
از اینکه مرا دخترم خطاب کرده بود خوش حال شدم و لبخند به لبم آمد ولی با حرف بهراد لبخندم خشکید و خشم در وجودم زبانه کشید
_باید در مورد آقای سرابی باهاتون حرف بزنم.
مریم خانم برخواست.
_بهراد جان تا حرفت رو بزنی من برم به خواهرت زنگ بزنم .
_باشه مامان.
مریم خانم ما را تنها گذاشت
_دلارام خانم فردا دادگاه افشین و دوستانش هستش.
شما شاهد شهادت یکی از نیروهامون هستید. باید فردا برید دادگاه.
وحشت زده گفتم
_چی؟؟
ترس روبه رو شدن با افشین چنان آزارم میداد که حاضر بودم بمیرم ولی با او روبه رو نشوم.
لرزش دستم آنقدر محسوس بود که نگاه بهراد را جلب کرد
_من ...... من نمیتونم!
بهراد متوجه ترسم شد. کمی به جلو خم شد و نگاهش را به صورتم دوخت
_من اجازه نمیدم اتفاقی واسه شما بیفته. بهتون قول میدم . پس لازم نیست بترسید. باشه؟
چنان با تحکم و اطمینان حرف میزد که بی اراده گفتم
_باشه.
لبخند به لبش اومد.
به مبل تکیه داد
_شما باید هرچی دیدید رو بگید.و هرچیز دیگه ای که در مورد اون آدم میدونید.
منم قسمم میخورم تا وقتی زنده ام نزارم بهتون آسیبی بزنه.
البته به احتمال زیاد حکم دادگاه قصاص هستش و جای نگرانی نیست.
به بهراد بیشتر از هرکسی اعتماد داشتم ، به خودش و قول هایش!
مطمئن بودم که زیر قولش نمیزند.
_بفرمایید چاییتون رو بخورید تا مامان بیاد .
_نمیدونید چیکارم دارن؟
_یادتونه بهتون گفتم برای ازدواج من دعا نکنید خودم براتون لباس میخرم.
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بهراد سریع برایم یک لیوان آب آورد
_بفرمایید آب بخورید
لیوان آب را گرفتم چند قلوپ خوردم.
من من کنان گفتم
_اون حرفم فقط یک مزاح بود.
در حالی که لبخند به لب داشت گفت
_ولی من کاملا جدی گفتم.
حرفش را زد و به اتاقش برگشت.
من ماندم و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود.
@shahd1398🖤🖤
#ادامه_دارد
╭━━⊰• 🇮🇷😍🇮🇷 •⊱━━╮
@romanruzhan313
╰━━━━━━━━━━━━╯