eitaa logo
🌷شهد شیرین شهادت🌷
847 دنبال‌کننده
5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
13 فایل
﷽ ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند 🌹 شهد شیرین شهادت🌹 ⬇️ 🆔 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱 ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و مطلب @sms121labaykayazeinab غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بسم رب الشهدا و الصدیقین🇮🇷 🌷💞 شهید:علی اصغر حسینی محراب نام پدر:ماشاالله تاریخ تولد:1340/05/15 محل تولد:مشهد تاریخ شهادت:1365/10/30 محل شهادت:شلمچه مسئولیت:فرمانده تیپ یگان خدمتی:تیپ 88 انصارالرضا گلزار:بهشت رضا 🌸صلوات هدیه به این شهید🌸 . نماز می خواند؛ در قنوت گفت: اللّهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک... از کنارش رد شدم، به شوخی گفتم: این حرف ها به تو نیامده، بیخودی دعا نکن! وقتی نمازش تمام شد در حالی که چشمانش پر از اشک بود، گفت: مجید آقا! به خدا قسم،به جایی رسیده ام که از خدا فقط شهادت می خواهم. بعد از شهادت دوستانم،دنیا برایم خیلی تنگ شده..! چند روز بعد،بر اثر اصابت موشک هلی کوپتر به شهادت رسید. فقط ۳ کیلو از بدنش پیدا شد..!! . خداوندا! از تو [می خواهم] دشمنان خود و پیامبرت را، به دست من نابود گردانی. اینک به جبهه آمده ام و آماده ی حمله بر سپاه کفر می شوم. البته نه برای انتقام، بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم و برای ادامه ی راه شهدا. با دعا برای سلامتی رهبرم. پای در چکمه می کنم، و خدا را به یاری می طلبم، و از او می خواهم که هدایتم فرماید. اگر خداوند لطفی به این بنده حقیر و ناتوانش داشته باشد؛ و فوز عظیم شهادت را در این راه مقدس تعیین فرماید، در آن هنگام قطرات ناچیز خونم، با پیوستن به دریای بیکران خون دیگر شهدای اسلام، راهگشای عبور کشتی های صدور انقلاب اسلامی خواهد بود. 📚منبع: چشمان فرمانده،  ❤️
🌷. 💞 ✍همیشه یک زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد.عصبانی نمی‌شد. اعتقادش این بود که این زندگی است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. ◑یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده..! ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... ◑یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می‌خوریم..! 🌷شهید علیرضا عاصمی🌱🕊 ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
🕊 یک روز بہ میدان شهدایِ گمنام در فـاز ۳ اندیشہ رفتیم ... چند تا پله می‌خورد و آن بالا پنج شهید گمنـام دفن بودند ... من از پلہ‌هـا بالا رفتم و دیدم کہ مصطفی حتی از پلہ‌هـا هم بالا نیامد !! پایین ایستادہ بود و با لحن تندی گفت : « اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید ، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهـدا عند ربهـم یرزقــون هـستند ، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود من فقط او را نگاہ می‌کردم ... گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستادہ بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌ کرد !! کمتر از دہ روز بعد از این ماجرا حاجتــش را گرفت ... سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعــزام شد. مصطفی اصلا برای ماندن نبود نمی توانست بمــاند ... آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود گمشدہ خودش را پیدا کردہ بود ...✨🌿 ⁩⁩⃟📿شهید مصطفے صدرزاده 🤍 ⁩⁩⃟📿راوی همسر شهید♥️ ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 . طلبه بسیجی شهید میلاد بدری تولد : ۱۳۷۴/۱/۶ محل تولد :شهرستان امیدیه شهادت :۱۴۹۴/۹/۱۰ محل شهادت : سوریه 🌷 پدر شهید بدری زمانی که میلاد می خواست اجازه رفتن به سوریه را کسب کند،  یک شبانه روز دست من و مادرش را می بوسید و می گفت می خواهم برای دفاع از حریم زینب(س) به سوریه بروم. می‌گفت: شهادت بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌ شود مادر شهید بدری می‌گوید: یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم می‌روم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کرده‌ام اسمم درنیامده است و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود. خیلی خونش برای رفتن می‌جوشید.  میلاد دید که من با رفتن او خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌شود و از تو می‌خواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید میلاد بدری صـلوات🌼 ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید امیرعلی محمدیان تاریخ تولد: ۱۳۷۱ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۰ / ۱۳۹۴ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه 🌷 ⚡️مادرش← اميرعلی درباره‌ی كارهايی كه می‌كرد خيلی حرف نمی‌زدو كسی هم نمی‌دانست كه او حقوقش را خرج نيازمندان می‌كند تنها دارايی اميرعلی يک موتور بود كه آن را هم با قرض خريده بود وقتی هم رفت به من سفارش كرد اگر برنگشتم آن را بفروشيد و بدهی‌های مرا بدهيد از همه خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد مدت زيادی در سوريه نبود كه خبر شهادتش را آوردند ⚡️ همرزم← دشمن كه حمله كرد هركدام از ما پناه گرفتيم اميرعلی پايش تير خورد و روی زمين افتاد خواستيم كمكش كنيم، نگذاشت. گفت برويد، من خودم را به شما می‌رسانم اما ديگر کسی او را ندید اميرعلی خيلی حضرت فاطمه(سلام الله) را دوست داشت و هميشه میگفت دلم می‌خواهد مثل مادرم حضرت زهرا سلام الله گمنام باشم ⚡️راوی← او تعزیه خوان بود و در روز عاشورا به جهت اینکه درشت اندام بود همواره در تعزیه ها نقش شمر لعنت الله علیه را اجرا می‌کرد اما وقتی خیمه ها را آتش می زدند گوشه‌ای می‌نشست و اشک می‌ریخت او در سوریه به دست تکفیری‌ها به شهادت رسیدو پیکرش پیدا نشد و مفقود ماند بعد از 5 سال پیکرش تفحص و بهمن ماه ۱۴۰۰ به وطن آمد و در سالروز شهادت حضرت زینب سـلام الله به خاک سپرده شد شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و صـلوات🌼 ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند. ✏️ مریم برزویی ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
شهید سجاد دهقان تاریخ تولد :تاریخ 11 اردیبهشت 1362 محل تولد : کازرون تاریخ شهادت : 16 بهمن 1394 محل شهادت : عملیات آزادسازی نبل و الزهرا منطقه حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌷 سجاد همیشه با وضو بود. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد. بارها به خودم می‌گفتم: خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا سلام الله داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید. 🌷 «مرا در کنار مادرم درصورتی که ممکن باشد دفن کنید. بر روی سنگ مزارم بنویسید.سه ساله رسول الله را دق دادند.آل الله را به مجلس شراب بردند... امان از بی بصیرتی .مادر پهلو شکسته غریب مدینه آمدیم که مدافعت باشیم... ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱
🌷_ ✍خداحافظی و عمل به قول آخرین باری که می‌خواست برود وقتی با بچه‌ها خداحافظی می‌کرد، بچه کوچکترم که سه سال و نیمش بود، نمی‌توانست از پدرش دل بکند. گریه می‌کرد که بابا نرو. آقا مهدی به او گفت: "بابا می‌خوام برم سربازای صدام رو بکشم" محسن می‌گفت: "اگه سربازای صدام رو بکشی اونوقت بچه‌هاشون بی‌بابا می‌شن.   منقلب شد و گفت: "می‌خوام خود صدام رو بکشم". می‌گفت: "بابا برام پفک بخر". می‌گفت: "چشم بابا برات خوراکی می‌خره". چند بار خداحافظی کرد و چند صد متر رفت و باز محسن صداش کرد و برگشت. بالاخره رفت.   روزی که خبر شهادتش را دادند، شبش خواب دیدم که مهدی آمده و محسن را بغل کرده و به شیرینی فروشی سر کوچه‌مان برده است. خیلی هم خوشحال است. دائم بچه را ناز می‌داد. برایش قاقالی خریده بود. یک خوراکی دست محسن داده بود. بقیه‌اش را به من داد و گفت: "این‌ها را بعدا به او بده". بعد هم محسن را به بغل من داد و گفت: "دارم می‌رم". محسن زد زیر گریه و گفت: "بابا نرو"... و از گریه محسن بیدار شدم. همان روز تشییع این خواب را دیدم.   او به قولی که به محسن داده بود، عمل کرد. روایتی از همسر شهید ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱