هدایت شده از حاج عماد مغنیه (حاج رضوان )
امام رضا علیهالسلام
لَيْسَ شَىْءٌ مِنَ الاَْعْمالِ عِنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ بَعْدَ الْفَرائِضِ أَفْضَلَ مِنْ إِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ
حریصانه به دنبال قضای حاجت حاجتمندان باشید، هیچ عملی بعد از واجبات بالاتر از شاد کردن مسلمان نیست.
بحارالانوار, ج 78, ص 347.
کانون وگروه جهادی تبلیغی شهید حاج عماد مغنیه مستقر در مسجد حبيب بن مظاهر اسحاق آباد
@amad313
🌷شهید محمد قدسی🌷
نام پدر: مراد علی
تاریخ تولد: ۱۳۱۳/۰۱/۰۱
محل تولد: نیشابور
تحصیلات: ابتدایی
مسئولیت در جبهه :رزمنده
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۷
محل شهادت: اهواز
گلزار:حسین آباد جنگل
...
آگاه باشید که من بیخود و بی هدف راه امامان و شهدا را ادامه ندادم و کسی هم مرا به رفتن در این راه مجبور نکرده است و شما مرا از دست نداده اید بلکهمرا هدیه کرده اید برآیند که حیات جاودانی و اخروی را که خداوند وعده داده در انتظار ماست و چه مرگی بهتر از اینکه انسان در راه خدا کشته شود.
🥀...روحش شاد و یادش گرامی باد...🥀
#کنگره_ملی_شهدا
#نیشابور_فیروزه_زبرخان
#معرفی_شهدا
@shahed2400
🌷سردار شهید محمد صادق قدسی🌷
نام پدر: اکبر
تاریخ تولد: ۱۳۳۳/۰۹/۲۲
محل تولد: نیشابور
تحصیلات: ششم ابتدایی
مسئولیت در جبهه :فرمانده گردان یدالله
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۴/۰۲
محل شهادت: شلمچه
گلزار:بهشت فضل
فرازی از وصیت نامه:برادران و خواهران،به فکر اسلام باشید،به فکر قرآن باشید.روز قیامت پیش خدا و رسول (ص)با عمل های ناپسندتان خجل نباشید،با تمام توانتان از رهبرتان و از اسلام دفاع کنید،به حرف منافقین و مقرض ها گوش نکنید،دنیا وفا ندارد و همه باید بروند پس چرا مرگ با لذت را انتخاب نکنیم؟همه وقت و همه جا گوش به حرف امام باشید.
🥀...روحش شاد و یادش گرامی باد...🥀
#کنگره_ملی_شهدا
#نیشابور_فیروزه_زبرخان
#معرفی_شهدا
@shahed2400
🕊💫🕊
#ماندیـم و شما
بال گشودید از این شهر...
#رفتیـد بہ جایےکہ
ببینیـــــــد #خدا را ...
🌷🍃یاد و خاطـــــره دلاور مردان ومدافــعـان حرم گـرامـی باد.🍃🌷
@shahed2400
هدایت شده از حاج عماد مغنیه (حاج رضوان )
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیر فروش (۲)
رحیم قمیشی
سوار اتوبوس شدهای تبادل شوی.
همه اردوگاهها و اسرا تبادل شدهاند.
بیشتر بچههای اردوگاه خودت رفتهاند ایران.
با تلویزیون دستکاری شده اردوگاه دیدهای اسرا چطور روی دست مردم میرسند و دیدهای خانوادهها با چه اشتیاقی منتظرند.
هر بار هم یاد خانواده دردکشیده خودت افتادهای.
حالا گفتهاند از پلههای کوتاه اتوبوس برو بالا، امشب خانهای...
دیشب احمقانه دعا کردهای خدایا من تنها آزادی واقعی را میخواهم، آزادی با لبخندت را، آزادی جان و تن با هم را... مغرورانه گفتهای ندهی نمیخواهم!
گفتهای خدایا تو همان شیر فروشی و من همان خریدار، با دو ریال در دستم...
حالا اتوبوست پیچیده به مسیری غیر از مرز!
و قلبت به تپش افتاده، داخل گلویت.
من از مسیر حرکت خورشید فهمیدم ما به طرف مرز نمیرویم، حدس میزنم خیلیها فهمیده بودند، اما نمیتوانستند باور کنند.
رفتم کمی جلوتر، به نگهبان بگویم ما که به طرف ایران نمیرویم، یا راه را اشتباهی میرویم. دیدم او از من حالش گرفتهتر است. گفت ما شما دو اتوبوس را میبریم "مطار"، میبریم بغداد و از آنجا فرودگاه.
خیلی تلخ گفت، شما با هواپیما میروید.
و اشاره کرد به چند ماشینی که با مسلسلهای بزرگی اسکورتمان میکردند.
گفت بنشینم سر جایم و دیگر سؤال نکنم!
میتوانستم بنشینم، اما نمیتوانستم باور کنم. مطمئن بودم فرودگاهی در کار نیست. فکرهایی که رهایم نمیکرد.
اگر پدر و مادرم آمدهاند مرز قصر شیرین، به آنها چه میگویند؟
خدا کند در گرمای شهریور ماه سایبانی پیدا کرده باشند، خدا کند وقتی دوستانم میرسند و قسم میخورند ما زنده هستیم و فقط چند روزی دیرتر میرسم باور کنند.
نگهبان راست میگفت، اولش در مسیر تابلوها بغداد را نشان میدادند، اما سر شب پیچیدیم به سمتی دیگر، و این بار رفتیم به مسیری که هیچ تابلویی نداشت.
دیگر اطراف ما بیابان بود و بیابان.
خشک بود و خشک. مثل دهانمان.
مثل زبانمان که چسبیدهبود به سقف دهانمان.
نزدیکیهای نیمه شب رسیدیم به ساختمانی نظامی و نیمه فرسوده.
گفتند پیاده شویم.
پیاده نشدیم.
نمیخواستیم جایی به جز ایران پیاده شویم.
با تحکم گفتند پیاده شویم.
با تحکم گفتیم پیاده نمیشویم!
حتی اگر مرگ پایانش بود برای ما پذیرشش سادهتر بود تا این ماجرای غمانگیز.
دوستم نادر در ماشین جلو بود. گفته بودم او در جبهه فرماندهام بود و عراقیها در اسارت هم از او حساب میبردند.
دیدم او پیاده شد.
رفت داخل مجموعه، انگار رئیس هیئت دیپلماتیک ایران رفته باشد داخل وزارت خارجه عراق، با احترام تمام.
نیم ساعت بعد آمد، همان اول آمد پیش اتوبوس ما، گفت برویم داخل...
با خوشحالی گفت؛ احمد، مسعود و هاشم هم اینجا هستند.
احمد چلداوی، مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری را میگفت. عراقیها سال قبل گفته بودند آنها را اعدام کردهاند.
آن سه اقدام به فرار کرده و نیمۀ راه گیر افتاده بودند و عراقیها گفته بودند آنها اعدام شدهاند.
حالا نادر دیده بودشان، همانجا بودند.
قفلهای پایمان باز شد...
شاید خدا خواسته بود همه با هم برگردیم.
رفتیم داخل. اردوگاه رمادی ۹ بود. البته بدون اسرای قدیمیاش.
۱۶۰ نفر آنجا نگهداری میشدند، حالا با ما میشدند ۲۳۹ نفر.
آنجا شده بود بازداشتگاه اسرای متمرد.
اسرای مخفی.
اسرای دادگاهی.
اسرای زندانی...
فردا صبح نگهبان اجازه میدهد روزنامهاش را ببینی...
درشت و در صفحه اولش نوشته "تبادل تمام شد"
نوشته "دیگر حتی یک اسیر ایرانی نمانده!"
به نگهبان میگویی پس ما چه هستیم؟
او شانههایش را بالا میاندازد، که نمیداند!
و دل تو هزار راه میرود.
و نمیدانی این دیگر چه تقدیری است...
ادامه در قسمت بعد..
#خاطره
@shahed2400