eitaa logo
بزرگداشت ۲۵۳۶ شهید دیار سلسلة الذهب
573 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
60 فایل
🌷﷽🌷 ༺࿇༻ 🌐کانال رسمی کنگره ملی شهدا،ارائه اخباریادواره ها مراسمات و بزرگداشت۲۵۳۶شهیددیارسلسله الذهب 🔰مرجعی برای دستیابی به محتوای رسانه ای شهدایی 🔰ترویج فرهنگ ایثاروشهادت درجامعه 🌐#میعادگاه_مجازی_شهدا 💬ارتباط بامدیرکانال و ارسال مطالب @shahid2400
مشاهده در ایتا
دانلود
شیر فروش (۲) رحیم قمیشی سوار اتوبوس شده‌ای تبادل شوی. همه اردوگاه‌ها و اسرا تبادل شده‌اند. بیشتر بچه‌های اردوگاه خودت رفته‌اند ایران. با تلویزیون دستکاری شده اردوگاه دیده‌ای اسرا چطور روی دست مردم می‌رسند و دیده‌ای خانواده‌ها با چه اشتیاقی منتظرند. هر بار هم یاد خانواده دردکشیده خودت افتاده‌ای. حالا گفته‌اند از پله‌های کوتاه اتوبوس برو بالا، امشب خانه‌ای... دیشب احمقانه دعا کرده‌ای خدایا من تنها آزادی واقعی را می‌خواهم، آزادی با لبخندت را، آزادی جان و تن با هم را... مغرورانه گفته‌ای ندهی نمی‌خواهم! گفته‌ای خدایا تو همان شیر فروشی و من همان خریدار، با دو ریال در دستم... حالا اتوبوست پیچیده به مسیری غیر از مرز! و قلبت به تپش افتاده، داخل گلویت. من از مسیر حرکت خورشید فهمیدم ما به طرف مرز نمی‌رویم، حدس می‌زنم خیلی‌ها فهمیده بودند، اما نمی‌توانستند باور کنند. رفتم کمی جلوتر، به نگهبان بگویم ما که به طرف ایران نمی‌رویم، یا راه را اشتباهی می‌رویم. دیدم او از من حالش گرفته‌تر است. گفت ما شما دو اتوبوس را می‌بریم "مطار"، می‌بریم بغداد و از آنجا فرودگاه. خیلی تلخ گفت، شما با هواپیما می‌روید. و اشاره کرد به چند ماشینی که با مسلسل‌های بزرگی اسکورت‌مان می‌کردند. گفت بنشینم سر جایم و دیگر سؤال نکنم! می‌توانستم بنشینم، اما نمی‌توانستم باور کنم. مطمئن بودم فرودگاهی در کار نیست. فکرهایی که رهایم نمی‌کرد. اگر پدر و مادرم آمده‌اند مرز قصر شیرین، به آنها چه می‌گویند؟ خدا کند در گرمای شهریور ماه سایبانی پیدا کرده باشند، خدا کند وقتی دوستانم می‌رسند و قسم می‌خورند ما زنده هستیم و فقط چند روزی دیرتر می‌رسم باور کنند. نگهبان راست می‌گفت، اولش در مسیر تابلوها بغداد را نشان می‌دادند، اما سر شب پیچیدیم به سمتی دیگر، و این بار رفتیم به مسیری که هیچ تابلویی نداشت. دیگر اطراف ما بیابان بود و بیابان. خشک بود و خشک. مثل دهان‌مان. مثل زبانمان که چسبیده‌بود به سقف دهان‌مان. نزدیکی‌های نیمه شب رسیدیم به ساختمانی نظامی و نیمه فرسوده. گفتند پیاده شویم. پیاده نشدیم. نمی‌خواستیم جایی به جز ایران پیاده شویم. با تحکم گفتند پیاده شویم. با تحکم گفتیم پیاده نمی‌شویم! حتی اگر مرگ پایانش بود برای ما پذیرشش ساده‌تر بود تا این ماجرای غم‌انگیز. دوستم نادر در ماشین جلو بود. گفته بودم او در جبهه فرمانده‌ام بود و عراقی‌ها در اسارت هم از او حساب می‌بردند. دیدم او پیاده شد. رفت داخل مجموعه، انگار رئیس هیئت دیپلماتیک ایران رفته باشد داخل وزارت خارجه عراق، با احترام تمام. نیم ساعت بعد آمد، همان اول آمد پیش اتوبوس ما، گفت برویم داخل... با خوشحالی گفت؛ احمد، مسعود و هاشم هم اینجا هستند. احمد چلداوی، مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری را می‌گفت. عراقی‌ها سال قبل گفته بودند آنها را اعدام کرده‌اند. آن سه اقدام به فرار کرده و نیمۀ راه گیر افتاده بودند و عراقی‌ها گفته بودند آنها اعدام شده‌اند. حالا نادر دیده بودشان، همانجا بودند. قفل‌های پایمان باز شد... شاید خدا خواسته بود همه با هم برگردیم. رفتیم داخل. اردوگاه رمادی ۹ بود. البته بدون اسرای قدیمی‌اش. ۱۶۰ نفر آنجا نگهداری می‌شدند، حالا با ما می‌شدند ۲۳۹ نفر. آنجا شده بود بازداشتگاه اسرای متمرد. اسرای مخفی. اسرای دادگاهی. اسرای زندانی... فردا صبح نگهبان اجازه می‌دهد روزنامه‌اش را ببینی... درشت و در صفحه اولش نوشته "تبادل تمام شد" نوشته "دیگر حتی یک اسیر ایرانی نمانده!" به نگهبان می‌گویی پس ما چه هستیم؟ او شانه‌هایش را بالا می‌اندازد، که نمی‌داند! و دل تو هزار راه می‌رود. و نمی‌دانی این دیگر چه تقدیری است... ادامه در قسمت بعد.. @shahed2400
🌷خاطره ای از شهید حاج نورعلی شوشتری ۷۵ روز مانده تا برگزاری‌ اجلاسیه کنگره ملی بزرگداشت ۲۴۰۰ شهید دیار سلسلة الذهب @shahed2400
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای از کتاب کاری از خانم الناز بازوبندی از شهرستان فیروزه (کلاس پنجم) 📌۴۲ روز تا برگزاری اجلاسیه کنگره ملی بزرگداشت ۲۵۳۲ شهید دیار سلسلة الذهب @shahed2400